پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

عشق شاهزاده خانم به غلام


اميرى با اقتدار بر کشورى وسيعى فرمانروائى مى‌کرد که دخترى بسيار زيبا داشت. اين دختر به قدرى قشنگ بود که هرکس يک نظر او را مى‌ديد عاشق و بى‌قرارش مى‌گرديد و از اين رو هزاران دل خسته در کمند زلفش گرفتار بود.
لبخندش آنقدر مليح بود که به مرده جان مى‌بخشيد و مردم وقتى او را در وقت عبور از خيابان و کوچه مى‌ديدند با دهان باز، حيران روى چون آفتابش مى‌گشتند.
اتفاقاً اين پريروئى که به هيچ جوانى اعتنا نمى‌کرد روزى چشمش به يکى از غلامان پدرش افتاد و يک دل نه صد دل عاشق بى‌قرار آن غلام گرديد.
با اين که دختر نمى‌خواست به اين عشق بى‌تناسب تسليم شود ولى روز به روز خود اين مطلب عشقش شديدتر مى‌شد. تا اينکه به فکر چاره افتاد و با دو نفر از کنيزان محرم خود اين مطلب را در ميان گذاشت.
آن دخترها که در موسيقى مهارت بسيار داشتند و در خوانندگى و نوازندگى استاد بودند، وقتى از درد دل بانوى خويش آگاه شدند به فکر فرورفتند.
شاهزاده خانم گفت: 'دوستان، من متحير مانده‌ام که اين موضوع را چطور به آن غلام حالى کنم. زيرا اگر آشکارا غم خود را به او بگويم، قدر و منزلتم در نظرش خواهد شکست و هر گاه اين غم را در دل نگه دارم مى‌ترسم که بلاى جانم شود.' کنيزى که خواننده بود گفت: 'من کارى خواهم کرد که آن غلام بدون اينکه خبردار شود به نزد تو بيايد.'
آن دو کنيز به جانب منزل غلام خوب صورت روان گشتند.
غلام که آن دختران هنرمند را ديد شاد و خرم گرديد و مجلس بزمى آراستند و به خوانندگى و نوازندگى پرداختند و يک لحظه از غفلت غلام استفاده کرده، داروى بيهوشى در جام شرابش ريختند و او را بيهوش کردند. سپس در ميان ملافه‌اى پيچيدند و به خانه خلوتى برده روى تخت طلا خوابانيدند.
چون مدتى گذشت کم‌کم غلام به هوش آمد و چشم‌هاى خود را باز کرد و با تعجب به ‌دور و بر خود که به نظرش ناشناس مى‌آمد، نگاه کرد و خود را در ميان اطاق آينه کارى ديد که روى تخت زرينى خوابيده و در چهار گوش اطاق شمعدان‌هاى طلا نهاده‌اند و شمع‌هاى معطر در حال سوختن است. وسط اطاق سفره پر از خوردنى‌ها و نوشيدنى‌هاى رنگارنگ چيده‌اند و پرى رخسارى چون ماه تابان بالاى سرش ايستاده و چشم به او دوخته و ميل و تمنا از ديدگانش پيدا است.
غلام به محض ديد آن ماهر و يک دل نه، صد دل عاشق بى‌قرار او گرديد. به اشاره دختر، برخاست و سرسفره نشست و به خوردن و نوشيدن مشغول شدند. چون ساعتى گذشت کنيزکان برخاستند و از اطاق بيرون رفتند و آن دو دلداده را تنها گذاشتند. سحرگاهان آن دو کنيز آمدند و به همان ترتيبى که شب گذشته، او را به خلوتگاه بانوى خود آورده بودند به اطاق خودش برگردانندند.
ساعتى بعد، وقتى آفتاب به درون اطاق غلام تابيد، غلام چشم باز کرد و با تعجب بسيار خود را در ميان بستر و اطاق خويش ديد دو با خود گفت: 'شايد جربان شب گذشته را در عالم خواب ديده‌ام.'
اما هر چه خواست خود را راضى کند ممکن نشد، زيرا صبر و قرارش از دست رفته و عاشق شده بود. بدين سبب دست زده و پيراهن خود را دريد و موى سر خود را کند و خاک بر سر ريخت و به گريه کردن پرداخت.
در آن حال، يکى از دوستان غلام به سراغش آمد و چون او را به آن حال ديد علتش را پرسيد.
غلام هر چه در شب گذشته به سرش آمده بود، به تفصيل براى دوست خود نقل کرد و گفت: 'اين داستانى که نقل کردى بيشتر به افسانه‌هاى پريان شباهت دارد و من يقين دارم که تو در عالم خواب يا بى‌خودى آن مناظر را ديده‌اى و تصور کرده‌اى که حقيقت داشته است.'
اما غلام بينوا هر چه کرد، نتوانست براى يک لحظه هم صورت آن ماه‌منظر را فراموش کند.
روز به روز پريشانيش بيشتر شد تا از خدمت کردن در بارگاه بازماند. و به ناچار او را بيرون کردند.
رفته رفته کارش به جنون کشيد و پريشان و سرگردان پاى برهنه و عريان در شهر مى‌گشت و حرف‌هاى نامربوط مى‌زد. مردم از او دورى مى‌کردند و اطفال کوچه و بازار او را مسخره مى‌نمودند.
غلام بيچاره و بخت برگشته که ديد در شهر نمى‌تواند زندگى کند سر به صحرا گذاشت و به جائى رفت که اثرى از او پيدا نشد.
- عشق شاهزاده به غلام
- قصه‌ها ص ۵۰
- گردآوردنده: مرسده زير نظر نوسيندگاهن انتشارات پديده
- انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید