سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

عقاب غول‌پیکر (۲)


عقاب، يوسف را رها کرد و زن يوسف را در چنگال آهنينش گرفت و ناخن‌هاى پرنده در شانه‌هاى ظريف زن فرورفت و او را به جيغ زدن وا داشت.
دختر آنها، زوراى وقتى صداى نالهٔ مادر را شنيد، خودش را جلو پاى عقاب انداخت و فرياد کشيد. 'مرا براى قربانى ببر، چون من هنوز شوهر و فرزندى که تنها بمانند، ندارم. اجازه بده من به جاى مادرم قربانى شوم.'
اما زوراى نيز موقعى که گرفتار شد پنجه‌هاى عقاب شد شروع به جيغ‌زدن کرد. مادر پير يوسف جلو آمد و براى قربانى شدن، اما او هم طاقت درد چنگال عقاب را نياورد.
بالأخره موشم جلو آمد و به عقاب گفت: 'وفاى به عهدى که پدرم کرده، به‌عهدهٔ من است، مرا بگير، ديگر از زخم چنگال آهنينت نخواهم ناليد.' و به اين ترتيب مادربزرگش را از درد رهانيد.
پرنده، دوباره موشم را در چنگال گرفت و لباس‌هاى ابريشميش را خونين کرد. بال‌هايش را با صدائى مهيب، مانند به هم خوردن هزاران زنجير به‌هم زد و هنگامى که مى‌خواست به آسمان پرواز کند، ناگهان از بين ميهمانان وحشت زده، دخترک جوان و قشنگى با لباس‌هاى پاره بيرون آمد و در حالى که فريادکنان مى‌دويد گفت: 'مرا بگير، اى پرنده قهار و موشم را آزاد کن.'
قبل از آنکه کسى بتواند دختر را متوقف کند، او خود را جلوى پاى پرنده انداخت و عقاب غول‌پيکر، فوراً موشم را رها کرد و به جاى او دخترک را گرفت. چنگال آهنين عقاب لباس‌هاى کهنه دخترک را دريد و در گوشت شانه‌هاى ظريف او فرو رفت. اما او حتى يک فرياد هم نکشيد. باري، عقاب تنوره کشان با بال‌هاى مسى خود که به پهناى يک رودخانه بودند، به آسمان پريد، مهمانان جشن عروسى با خوف به دخترک فقير قشنگ مى‌نگريستند و هر چه از عقاب خواهش و تمنا کردند که او را آزاد کند، اعتنائى نکرد و اوج گرفت اما دخترک از درد حتى ناله‌اى نکرده‌ بود. ميهمانان، پرنده را تماشا مى‌کردند که دور و دورتر مى‌شد، مى‌چرخيد و اوج مى‌گرفت تا در آسمان به‌صورت يک نقطه درآمد. همه شروع به گريه و زارى کردند و به سر و سينه خود مى‌کوفتند. ناگهان در کمال حيرت و ناباورى ديدند که هوا تيره و تار شد و عقاب غول‌پيکر به سوى آنها بازگشت.
جز موشم و زوراى همه از وحشت به داخل خانه‌شان فرار کردند. اين دو، دست در دست ايستاده بودند و با نگرانى فرود آمدن عقاب را مى‌نگريستند. پرنده به نرمى و آرامى هر چه بيشتر پائين آمد و با احترام تمام، دختر ژنده پوش را روى علف‌هاى باغ نهاد و دخترک، با آنکه بدنى خونين و بى‌رمق داشت، هنوز از درد نناليده بود. موشم و زوراي، به‌طرف او دويدند و فرياد کشيدند. 'تو کيستى که به‌جاى ما مى‌خواستى قربانى شوي؟'
قبل از آنکه دخترک بتواند جوابى بدهد، ناگهان فضاى باغ روشن شد، انگار که نور هزاران ماه هوا را نقره‌اى کرده بود. موشم، زوراى و دخترک ژنده‌پوش، با حيرت به اطراف نگاه مى‌کردند. بال‌هاى مسين عقاب غول‌پيکر، کوچک و کوچک‌تر و بالأخره محو و ناپديد گرديد. منقار فولادى عقاب به‌صورت يک کلاه خود کوچک برنجى درآمد و چنگال‌هاى بزرگ و آهنين پرنده به شمشير کوچک سه لبهٔ فولادى تبديل شد، و بالأخره به‌جاى عقاب غول‌آسا، دلاور جوانى ظاهر شد که زره مسين درخشانى به تن و کلاه خودى فولادين بر سر و يک شمشير آبدار سه لبه در دست داشت.
بدون هيچ حرفي، جوان به سوى دختر ژنده‌پوش رفت و دستش را به سوى او دراز کرد و گفت: 'برخيز که تو مرا از يک طلسم شيطانى نجات دادي، من قهرمان صحراها هستم.' سپس براى همه شرح داد موقعى که بچه بوده گنجشکى را کشته و سلطان پرندگان براى تنبيه، او را طلسم کرده و به صورت عقاب‌غول‌پيکر درآورده است و او مجبور بوده است که همه ساله در شب اول دوازدهمين ماه هر سال انسانى را براى قربانى کردن به سرزمين ديوها ببرد و براى باطل کردن طلسم، مى‌بايد شخصى را پيدا مى‌کرد که در چنگالش از شدت درد نعره نزند و از مرگ نترسد.
قهرمان صحرا به دخترک ژنده‌پوش گفت: 'حالا اين توئى که طلسم مرا شکسته‌اى چون در چنگال من نه از درد شکايت کردى و نه از مرگ ترسيدي، تو کسيتي، چرا از درد فرياد نزديو از مردن نترسيدي؟'
دخترک ژنده‌پوش گفت: 'اى قهرمان، من هم مانند همهٔ کسانى که فنا مى‌شوند از مرگ مى‌ترسم، اما موشم را از جان شيرين خود دوست‌تر دارم، من دختر يک چوپانم و از بچگي، به موشم علاقه‌مند بودم.'
موشم به دخترک دوست‌داشتنى نگاه کرد و ديد که او واقعاً همان دختر چوپانى است که در دوران بچگى همبازى او بوده است. با خود گفت: 'عجب عروسى به خانه آورده بودم که از ترس جان آنچنان گريخت و مرا تنها گذاشت.' سپس به‌طرف دخترک چوپان رفت و از او تقاضا کرد که زنش شود. دخترک هم که بدين آزرو زندگى مى‌کرد، تقاضايس او را پذيرفت.
ميهمانان عروسى از خانه به باغ آمدند و جشن را از سر گرفتن و موشم، با دختر چوپان که حالا او را از جان بيشتر دوست مى‌داشت، عروسى کرد. آنها ساليان دراز با خوشى و خرمى زندگى کردند و هميشه از نعمت عشق برخوردار بودند.
- عقاب غول‌پيکر
- قصه‌هاى کهن ايران ـ ص ۷۱
- گردآورنده: مهدى ضوابطى
- انتشارات تيسفون ـ ۱۳۵۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید