سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

عقوبت (۲)


ديو که آمد دختر رازنده يافت، و گفت: 'کار، کار آدمى‌زاد است!' و به جانب دختر رفت و پرسيد: 'اينجا که بوده است و تو را چه کسى زنده کرده است؟' دختر گفت: 'تا نگوئى شيشه عمرت به کجاست نخواهم گفت!' ديو سيلى سختى بر گونهٔ دختر زد و از آنجا که عاشق او بود، پشيمان شد و گفت: 'به آسمان هفتمى و در چنگ کبوتري!' در همين هنگام جوان که بر بالاى درخت رفته بود، و خود را از چشم ديو پنهان کرده بود بر سر او فرود آمد و ديو تنوره برآورد و به آسمان رفت، و با خشم به جوان گفت: 'حال بگو به کجايم!' جوان که شستش خبردار شده بود، ديو سر نابودى او را دارد، به غلط گفت: 'جائى که زمين به همان اندازه است!' گفت: 'به همان اندازه که درخت و دختر ديده مى‌شوند؟' و خلاصه تا آسمان هفتم ديو هى پرسيد و جوان چيزى پاسخ گفت. ديو که رو دست خورده بود، و بسيار بالا رفته بود، چون به آسمان هفتم رسيد، به ناگاه کبوترى که شيشهٔ عمر او را به چنگ گرفته بود، به نزديک جوان قرار گرفت. کبوتر شيشهٔ عمر ديو را به جوان داد و گفت: 'مبادا شيشهٔ عمرش را به او بدهي، که هر دو از بين خواهيم رفت!' جوان به ديو گفت: 'باز بگرد، و به پيش دختر در باغ فرود آي!' ديو غرشى سر داد و به نزد دختر بازگشت. اسب پرى‌زاد تا شيشهٔ عمر ديو را در دست جوان ديد شيهه‌اى کشيد و در دل باغ ناپديد شد.
جوان وقتى به پيش دختر رسيد، شيشهٔ عمر ديو را بر بالاى سرش گرفت و خواست بر زمين زند که دختر گفت: 'اوّل بگذار ما را به مقصد برساند، پس آنگاه، جانش را بگير!'
دختر و پسر بر پشت ديو سوار شدند و به سوى قصر آمدند. در آنجا ديو گفت شيشهٔ عمرش را بدهند و دختر جوان گفت شيشه را به من بده، و همين که آن را گرفت، بر زمين کوبيد و ديو از بين رفت و خاکستر آن برجاى ماند. در اينجا، که دختر پرى‌زاد بود رو به پسر کرد و گفت: 'بگذار بروم و تو پاداش خود را خواهى ديد!' گفت: 'اينجا بمان که بى‌تو، باغ بهشت هيچ است!' پرى پذيرفت، و زمانى چند از اين واقعه نگذشت که وزير بيش از پيش دچار حسادت شد و زير پاى شاه نشست و گفت: 'دامادات را پى‌جفت اسب پرى‌زاد فرستادي، که همان يکى هم از دست رفت، و به جايش همسرى ديگر آورد. حال او را روانهٔ خانهٔ جادو کن تا براى ما حکايت، و اشياء گرانبهاء بيارود!' شاه که زياده طلبى‌اش مرز نمى‌شناخت پى جوان فرستاد و گفت: 'گفته آمده در خانهٔ جادو اشياء گرانبهاء و حکايت فراوان است، راهى آنجا بشو و هر چه اوسانه و حکايت و اشياء گرانبهاء است، بياور!'
جوان نزد دختر پرى آمد و گفت شاه چه گفته است، و دختر پرى گفت: 'هر کس تاکنون به آنجا رفته است، بازنگشته و جانش را از دست داده است، ولى تو مترس و آنچه مى‌گويم انجام بده. به خانهٔ جادو که رسيدى چهل دختر به نزد تو خواهند آمد و تو را خواهند گفت براى پادشاه‌مان شله پخته کن، و تو بى آنکه سر بر تابى بگو خشت و هيزم بياورند و تو هر چه به‌جاى آن آوردند هيچ مگوى و به کارت ادامه بده.' و افزود: 'بقيهٔ قضايا بماند!'
جوان راهى ديار جادو شد و چون به آنجا رسيد با چهل دختر روبه‌رو گرديد. دختران گفتند: 'براى پادشاه‌مان شله بپز!' گفت: 'هيزم' ، موى آدمى‌زاد آوردند. گفت: 'خشت' استخوان آدمى‌زاد را آوردند!' گفت: 'آب' خون آدمى‌زاد آوردند. و ديگ را که آورند جوان به پختن شله پرداخت. ديگ که به جوش آمد، دختر از ميان چهل دختر گذشت و به نزديک جوان آمد و گفت: 'پياله‌اى شله به من بده!' جوان کفگير داغ به کف دستش گذاشت. دختر دست پس برد و گفت: ' مرا که سوزاندي، امّا اين جفت کفش طلا از تو!'
جوان کفش طلا را که گرفت، به گوشه‌اى نشست و به قصه‌هائى که دختران براى همديگر تعريف مى‌کردند گوش داد و شله که تمام پخته شد، ديگ را به پريان واگذاشت، و راه ديار خويش را پيش گرفت. حال هم جفتى کفش طلا داشت، و هم اوسنه‌هائى به گوش گرفته بود، که براى شاه و وزير تعريف کند.
جوان به باغ قصر که رسيد، دست و روى در آب شست و به پيش دختر پرى‌زاد رفت و جفت کفش طلا را به او داد. و پرى گفت: 'شاه که تو را ببيند مى‌پرسد چه آوردى و تو بگو در خانهٔ جادو مى‌گفتند، 'هر که در اين دنيا به جاه و مقامى رسيده است، بايد به فکر بيفتد که به آن دنيا هم سرى بزند، و از اجداد خود خبر بگيرد! وزير، شاه را به وسوسه وا خواهد داشت که تو به اين امر فرمان دهد، تو هم بپذير و بگو هيزم گرد بياورند تا به ميان آن بروى و از آنجا هب ديار رفتگان رهسپار شوي!' و افزود: 'پيش از آنکه بر آتش بروى تو را به گوشه‌اى پنهان مى‌کنم، و تو طورى مى‌نمائى که به آن دنيا رفته‌اى و بازگشته‌اى و به شاه و وزير خواهى گفت: 'هر کس خود مى‌بايد به ميان آتش برود و از اجدادش خبر بگيرد! و مثل من بازگردد!'
جوان به نزد شاه که رفت از خانهٔ جادو صحبت کرد، و گفت که اوسانه و روايت بسيار داشتند و مى‌گفتند: هر که به جاه و مقام و بسيارى نعمات دست يافت، بايد که به فکر درگذشتگان و اجداد خود باشد. پس بايد از کوه آتش بگذرد و به آن دنيا برود. در آنجا اجداد خود را خواهد ديد و به صحبت خواهد نشست. بعد که راضى از يکديگر شدند، به آن دنيا رفتگان، سلامت به زمين باز خواهند گشت!
شاه با وزير که تنها ماند گفتند بد نيست نخست خود جوان را به آن دنيا بفرستيم، تا خبر از نياکانمان بياورد. شاه دستور داد دامادش به آن دنيا برود، و خبر از نياکانشان براى او بياورد. جوان گفت کوهى از آتش فراهم بياورند تا رهسپار آن دنيا بشود. کوه آتش که فراهم شد،پرى به کمک جوان که حالا همسر او بود شتافت و او را از شعله‌هاى آتش در امان داشت. و چون به نزد شاه شد گفت به آن دنيا رفته و اجداد شاه و وزير را ديدار کرده است، و آنها گفته‌اند: 'کس و کارمان از ما خبر نمى‌گيرد و سزاوار است که براى ديدن‌مان رهسپار آن دنيا بشوند!'
شاه و وزير به باور آوردند که از ميان کوه آتش که از هيزم و چوب گز گرد آمده است راهى آن دنيا بشوند، تا با درگذشتگان خود ديدار کنند.
به دستور شاه هيزمى فراوان گرد آوردند و آتش زدند. شاه و وزير به ميان آن رفتند و سوختند و خاکسترشان هم برباد رفت.
جوان که از طمع شاه و حسادت وزير سر به سلامت بيرون آورده بود، در کنار پرى و دختر شاه که دلش به دو کبوتر سفيد خوش داشته بود، اوسانه‌ها به نيکى زنده ماند.
- عقوبت
- سنت شکن ـ ص ۶۹
- محسن مهين‌دوست
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید