جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

قصیده


بس بس ای طالع خاقانی چند    چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی    که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو    مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست    بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان    ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک    سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر    مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام    وصل با حوران خوش‌تر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند    هم توانیش ز شروان بر کند
طفل‌خو گشت میازارش بیش    بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد    پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو    نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی    نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار    وز درونش دل مجروح مرند


همچنین مشاهده کنید