خواجه اسعد چو می خورد پیوست |
|
طرفه شکلی شود چو گردد مست |
پارسا روی هست لیکن نیست |
|
قلتبان شکل نیست لیکن هست |
وبالت نه از سر نهفتن درست |
|
که از گوهر راز سفتن درست |
مگو راست بندیش خاقانیا |
|
همه آفت از راست گفتن درست |
گیرم که دل درست ما نیست |
|
آخر نام درست ما هست |
خاقانی را اگر سفیهی |
|
هنگام جدل زبان فروبست |
این هم ز عجایب خواص است |
|
کالماس به ضرب سرب بشکست |
ده دهی باشد زر سخنم گرچه مرا |
|
چون نجیبان دگر جامه به زر معلم نیست |
ترک چون هست به انداختن زوبین جلد |
|
چه زیان دارد اگر مولد او دیلم نیست |
من که خاقانیم ز هر دو جهان |
|
بینیازم چه خوب هر دو چه زشت |
عافیت خواهم این سرا نه یسار |
|
مغفرت خواهم آن سرا نه بهشت |
مرغکی را وقت کشتن میدوانید ابلهی |
|
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است |
ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار |
|
میدواند وین دویدن را فذلک کشتن است |
گنج دانش توراست خاقانی |
|
کار نادان به آب و رنگ چراست؟ |
نام شاهی به شیر دادستند |
|
پس حلی بر تن پلنگ چراست؟ |
هفت اندام ماهی از سیم است |
|
هفت عضو صدف ز سنگ چراست؟ |
چو خاک سیه را دهی آب روشن |
|
به سالی گلی بردهد بوستانت |
منم خاک تو گر دهی آب لطفم |
|
دهم صد گل شکر در یک زمانت |
چون ز یاران رفته یاد آرم |
|
آه و واحسرتا علی من مات |
چون ز عمر گذشته یاد آرم |
|
آه و واغصتا علی مافات |
خاقانیا قبول و رد از کردگار دان |
|
زو ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست |
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست |
|
مردان، مخنثانند آنجا که قهر اوست |
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش |
|
مگریز و سر مکش همه شهر شهر اوست |
دروغ است آنکه گوید این که در سنگ |
|
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت |
دل او هست سنگین پس چه معنی |
|
که عشق او عقیق از اشک من ساخت |
من از دل آزمائی دست شستم |
|
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت |
به کرم پیله میماند دل من |
|
که خود را هم به فعل خود کفن ساخت |
کنون دل انده دل میخورد زانک |
|
هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت |
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل |
|
جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت |
شکر انعام پادشا گفتن |
|
نتوان کان ورای غایتهاست |
راه شکرش به پای هرکس نیست |
|
که حدش زان سوی نهایتهاست |
گرچه انعام او مرا شکر است |
|
شکر او را ز من شکایتهاست |
|