چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

در هجو


قسم تو ریاست از ریاست    اسمی است شریف و معنیی دون
سقا بودی چو ... از اول    چون ... رئیس گشتی اکنون
چون ... نهی کلاه اطلس    چون ... پوشی قبای اکسون
خونت به گلو رساد چون ...    رویت به قفا گشاد چون ...
یک روز بپرسید منوچهر ز سالار    کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان
او داد جوابش که در این عالم فانی    گفتار حکیمان به و کردار نریمان
لوریی گفت مرا در عرفات    که می و بنگ نگیرم پس از این
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط    عادت زنگ نگیرم پس از این
تو گوا باش که چو کردم حج    می گلرنگ نگیرم پس از این
توبه چون بیخ فرو برد به دل    شاخ هر شنگ نگیرم پس از این
دست سلطان خرد بوسه زدم    پای سرهنگ نگیرم پس از این
نامور تیغم با جوهر نور    ظلمت ننگ نگیرم پس از این
صیقل عقل جلا داد مرا    تا دگر زنگ نگیرم پس از این
شاهد دوست کش افتاد جهان    در برش تنگ نگیرم پس از این
ناخن چنگ گرفتم که دگر    زلف در چنگ نگیرم پس از این
چنگ چون در رسن کعبه زدم    گیسوی چنگ نگیرم پس از این
منم که همچو کمان دستمال ترکانم    همه ز غمزه خدنگ آخته به کینه‌ی من
خدنگ غمزه‌ی ترکان نکرد با دلم آنک    نهیب رنج عرب می‌کند به سینه‌ی من
اگر نه کعبه بدی، در عرب چکار مرا    که نیست در عجم امروز کس قرینه‌ی من
یارب ز حال محنت خاقانی آگهی    در حال او به عین عنایت نگاه کن
یا روز بخت بی‌هنرش را سپید دار    یا خط عمر بی‌خطرش را سیاه کن
شب رحیل چو کردم وداع شروان را    دریغ حاصل من بود و درد حصه‌ی من
شدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس    ارس بنالید از درد حال و قصه‌ی من
به تیزی دم من بود و پری غم من    خروش سینه‌ی من داشت جوش غصه‌ی من
تا ز شروان دورم اعدا راست آسایش چنانک    اصدقا را بود در نزدیکی آرایش ز من
چون ببینی زین دو معنی آفتابم زانکه هست    در حضور آرایش و در غیبت آسایش ز من
کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ    برای چیست؟ ندانی برای کینه‌ی من
ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام    هزار چشمه چو ریماهن است سینه‌ی من
من آفتابم سایه نیم که گم کندم    چو گم کند به کف آرد دگر قرینه‌ی من
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم    که سرنگون چو کمانه کند سفینه‌ی من
اگر قناعت مال است گنج فقر منم    که بگذرد فلک و نگذرد خزینه‌ی من
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست    خراج هر دو جهان یک شبه هزینه‌ی من
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب    که حسبی الله نقش است بر نگینه‌ی من
چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع    که جام جم کند ایام از آبگینه‌ی من
به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع    نکوبد آهن سرد طمع گزینه‌ی من
همای همت خاقانی سخن رانم    که هیچ خوشه نگردد برای چینه‌ی من
نیست سالم دو ده ولی به سخن    نه فلک یک جوان ندیده چو من
لیکن ار فضل هست، دولت نیست    فضل بی‌دولت اسم بی‌معنی است
گرچه طعنم زنند مشتی دون    چه توان کرد؟ الجنون فنون
کین نجویم گر آن دراز شود    طعنه‌شان خود به عکس باز شود
کان صفت کوه را تواند بود    کز صدا باز گوید آنچه شنود
آن صدا را تو زو چه پنداری    جز گران جانی و سبکساری
ز آل غانم اگرچه نفعی نیست    باری آسوده‌اند عالمیان
وای بر عالم ار فکندی حق    کار عالم به دست غانمیان
وقت آن کز نسب نهد خود را    از ملایک نهد نه ز آدمیان
اول از شیر سرخ لاف زند    پس درآید سگ سیه ز میان


همچنین مشاهده کنید