پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

قسمت اول


بی زحمت تو با تو وصالی است مرا    فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا
در پیش خیال تو خیال است تنم    پیوند خیال با خیالی است مرا
٭٭٭
غم کرد ریاض جان مه و سال مرا    آئینه ندارد دل خوشحال مرا
صیاد ز بس که دوستم می‌دارد    بسته است در آغوش قفس بال مرا
٭٭٭
دل خاص تو و من تن تنها اینجا    گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم    کز صبر میان تهی‌ترم تا اینجا
٭٭٭
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا    چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمی‌دانستم    استاد تغافل تو آموخت مرا
٭٭٭
عشق تو بکشت عالم و عامی را    زلف تو برانداخت نکونامی را
چشم سیه مست تو بیرون آورد    از صومعه بایزید بسطامی را
٭٭٭
می‌ساخت چو صبح لاله‌گون رنگ هوا    با توبه‌ی من داشت نمک جنگ هوا
هر لکه‌ی ابرم چو عزائم خوانی    در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا
٭٭٭
عیسی لب و آفتاب روئی پسرا    زنار خط و صلیب موئی پسرا
لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا    خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا
٭٭٭
ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا    شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا
پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا    خوارند چو پیش مهر پروین و سها
٭٭٭
پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را    یک شب به فریب داشت غمگین ما را
گفتم بده آن وعده‌ی دوشین ما را    دست بزد و نکرد تمکین ما را
٭٭٭
ای دوست اگر صاحب فقری و فنا    باید که شعورت نبود جز به خدا
چون علم تو هم داخل غیر است و سوی    باید که به علم هم نباشی دانا
٭٭٭
از من شب هجر می‌بپرسید حباب    دریای غمم کدام آرام و چه خواب
در دل بود آرام و خیالی هر موج    در دیده خیال خواب شد نقش بر آب
٭٭٭
سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب    بار همه خار و خس کشیدیم چو آب
آخر به وطن نیارمیدیم چو آب    رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب
٭٭٭
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب    چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد    جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب
٭٭٭
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب    چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد    جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب
٭٭٭
ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب    آبی چو خماهن، آتشی چون سیماب
از هیبت آن آب تن آتش تاب    رفت آتشی از آتش و آبی از آب
٭٭٭
خاقانی را ز بس که بوسید آن لب    دور از لب تو گرفت تبخال از تب
آری لبت آتش است خندان ز طرب    از آتش اگر آبله خیزد چه عجب
٭٭٭
طوطی دم دینار نشان است آن لب    غماز و دو روی از پی آن است آن لب
زنهار میالای در آن لب نامم    کلوده‌ی لب‌های کسان است آن لب
٭٭٭
گر من به وفای عشق آن حور نسب    در دام دگر بتان نیفتم چه عجب
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب    کان ماه مرا همای داده است لقب
٭٭٭
از عشق بهار و بلبل و جام طرب    گل جان چمن بود که آمد بر لب
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب    جان چمن و جان چمانه بطلب
٭٭٭
آمد به چمن مرغ صراحی به شغب    جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب
چون بینی هر دو مرغ را گل در لب    بنشین لب جوی و لب دلجوی طلب
٭٭٭
خاقانی اگرچه در سخن مردوش است    در دست مخنثان عجب دستخوش است
خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است    انگشت نمای نیست، انگشت‌کش است
٭٭٭
خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست    تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید    گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست
٭٭٭
گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است    وز غدر فلک خلاص را هم به شک است
هر مائده‌ای که دست‌ساز فلک است    یا بی‌نمک است یا سراسر نمک است
٭٭٭
آب جگرم به آتش غم برخاست    سوز جگرم فزود تا صبر بکاست
هرچند جگر به صبر می‌ماند راست    صبر از جگر سوخته چون شاید خواست
٭٭٭
خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است    نانش ز جهان یا ز فلک بی‌نمکی است
گر جمله کژی است در جهان راست کجاست    ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست
٭٭٭
ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت    پای آبله در کوی بلا جوئیمت
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت    در هر وطنی جدا جدا جوئیمت
٭٭٭
کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت    تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت
ناسوختن از تو طمع خامم بود    تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت
٭٭٭
دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست    پائی که ره وصل نوشتی پیوست
زان دست کنون در گل غم دارم پای    زان پای کنون بر سر دل دارم دست
٭٭٭
خاقانی از آن ریزش همت که توراست    جستن ز فلک ریزه‌ی روزی نه رواست
بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست    کان ریزه کشی از در روزی‌ده ماست
٭٭٭
کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت    نی درخور زهد سازد از دنیا رخت
از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت    چه سود که نیستش به معشوقی بخت
٭٭٭
چه آتش و چه خیانت از روی صفات    خائن رهد از آتش دوزخ هیهات
یک شعله از آتش و زمینی خرمن    یک ذره خیانت و جهانی درکات
٭٭٭
از فیض خیالت چمن سینه شکفت    از دیدن رویت گل آئینه شکفت
چون صبح لب از خنده‌ی جاوید نبست    هر گل که ز باغ دل بی‌کینه شکفت
٭٭٭
گر عهد جوانی چو فلک سرکش نیست    چندین چه دود که پای بر آتش نیست
آنگاه که بود، ناخوشی‌ها خوش بود    و امروز که او نیست خوشی‌ها خوش نیست
٭٭٭
زنار خطی عید مسیحا رویت    من کشته‌ی آن صلیب عنبر بویت
آن شب که شب سده بود در کویت    آتش دل من باد و چلیپا مویت
٭٭٭
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت    ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت    عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت
٭٭٭
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است    دل را همه جا یاد تو خضر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است    خورشید گواه است و سحر آگاه است
٭٭٭
گردون حشمی ز پایه‌ی زفعت اوست    دریا نمی از ترشح نعمت اوست
خورشید که داد چرخ بر سر جانش    پژمرده گلی ز گلشن قدرت اوست
٭٭٭
مسکین دلم از خلق وفائی می‌جست    گمره شده بود، رهنمائی می‌جست
ماننده‌ی آن مرد ختائی که به بلخ    برکرد چراغ و آشنائی می‌جست
٭٭٭
از هر نظری بولهبی در پیش است    ما غافل از الاعجبی در پیش است
از هر نفسی تیره شبی در پیش است    از هر قدمی بی‌ادبی در پیش است
٭٭٭
مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت    زرین تنش از دل شبه‌ناک بسوخت
پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت    بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت
٭٭٭
خاقانی را دل تف از درد بسوخت    صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت
پروانه چو شمع را دلی سوخته دید    با سوخته‌ای موافقت کرد بسوخت
٭٭٭
خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست    خون آلود است همچنان باز فرست
در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود    چون بیع به سر نرفت جان باز فرست
٭٭٭
داغم به دل از دو گوهر نایاب است    کز وی جگرم کباب و دل در تاب است
می‌گویم اگر تاب شنیدن داری    فقدان شباب و فرقت احباب است
٭٭٭
بر جان من از بار بلا چیست که نیست    بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست
گویند تو را چیست که نالی شب و روز    از محنت روز و شب مرا چیست که نیست
٭٭٭
گر سایه‌ی من گران بود در نظرت    من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت
هم زحمت من ز سایه‌ی من برخاست    هم زحمت سایه‌ی من از خاک درت
٭٭٭
سلطان ز در قونیه فرمان رانده است    بر خاقانی در قبول افشانده است
سیمرغ که وارث سلیمان مانده است    شهباز سخن را به اجابت خوانده است
٭٭٭
بینی کله شاه که مه قوقه‌ی اوست    گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست
عفریت ستم زو که سلیمان نیروست    دربند چو کوزه‌ی فقع بسته گلوست
٭٭٭
چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست    چون نان تو موری نخورد مائده چیست
چون منقطعان راه را نان ندهی    پس ز آمدن فید بگو فائده چیست
٭٭٭
خاقانی را شکسته دیدی به درست    گفتی که ز چاره دست می‌باید شست
زان نقش که آبروی برباید جست    ما دست به آبروی شستیم نخست
٭٭٭
نونو دلم از درد کهن ایمن نیست    و آن درد دلم که دیده‌ای ساکن نیست
می‌جویم بوی عافیت لیکن نیست    آسایشم آرزوست این ممکن نیست
٭٭٭
صبح شب برنائی من بوالعجب است    یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است
دارم دم سرد و ترسم از موی سپید    این باد اگر برف نبارد عجب است
٭٭٭
خاقانی اگر خرد سر ترا یار است    سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است
زیرا سر هر کز خرد افسردار است    بر گردنش از زه گریبان عار است
٭٭٭
ملاح که بهر ماه من مهد آراست    گفتی کشتی مرا چو کشتی شد راست
چندان خبرم بود که او کشتی خواست    در آب نشست و آتش از من برخاست
٭٭٭
تندی کنی و خیره کشیت آئین است    تو دیلمی و عادت دیلم این است
زوبینت ز نرگس سپر از نسرین است    پیرایه‌ی دیلم سپر و زوبین است
٭٭٭
آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت    و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت
تن بی‌دل و جان راه تو نتواند رفت    اسبی که فکند سم کجا داند رفت
٭٭٭
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست    عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین می‌گوید    کز آتش تو بسوختم آب کجاست
٭٭٭
مرغی که نوای درد راند عشق است    پیکی که زبان غیب داند عشق است
هستی که به نیستیت خواند عشق است    و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است
٭٭٭
عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت    غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت
وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت    نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت
٭٭٭
با یار سر انداختنم سود نداشت    در کار حیل ساختنم سود نداشت
کژ باخته‌ام بو که نمانم یکدست    هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت
٭٭٭
از عشق لب تو بیش تیمارم نیست    کالوده‌ی لب‌هاست سزاوارم نیست
گر خود به مثل آب حیات است آن لب    چون خضر بدو رسید در کارم نیست
٭٭٭
گرچه صنما همدم عیسی است دمت    روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت    موئی موئی که موی مویم ز غمت
٭٭٭
از خوی تو خسته‌ایم و از هجرانت    در دست تو عاجزیم و در دستانت
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت    در از لب تو چینم و از دندانت
٭٭٭
ناوک زن سینه‌ها شود مژگانت    افسون‌گر دردها شود مرجانت
چون درد بدید آن لب افسون خوانت    از دست لبت گریخت در دندانت
٭٭٭
تشویر بتان از رخ رخشان تو خاست    تسکین روان از لب خندان تو خاست
هرچند دوای جان ز مرجان تو خاست    درد دل من ز درد دندان تو خاست
٭٭٭
تب کرد اثر در گل عنبر بارت    اینک خوی تب نشسته بر گل‌زارت
بیمار بس است نرگس خون‌خوارت    بیماری را چکار با گلنارت
٭٭٭
خاقانی را گلی به چنگ افتاده است    کز غالیه خالش جو سنگ افتاده است
زان گل دل او بنفشه رنگ افتاده است    چون قافیه‌ی بنفشه تنگ افتاده است
٭٭٭
در بخشش حسن آن رخ و زلفی که توراست    یک قسم فتادند چنان کایزد خواست
حسن تو بهار است و شب و روز آراست    قسم شب و روز در بهار آید راست
٭٭٭
چون سوی تو نامه‌ای نویسم ز نخست    یا از پی قاصدی کمر بندم چست
باد سحری نامه رسان من و توست    ای باد چه مرغی که پرت باد درست
٭٭٭
نور رخ تو طلسم خورشید شکست    خورشید ز شرم سایه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست    پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست
٭٭٭
آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت    آمد بر خاقانی و عذرش پذرفت
ناچار که خورشید سوی ذره شود    ذره سوی خورشید کجا داند رفت
٭٭٭
عشقی که ز من دود برآورد این است    خون می‌خورم و به عشق درخورد این است
اندیشه‌ی آن نیست که دردی دارم    اندیشه به تو نمی‌رسد درد این است
٭٭٭
از کوهه‌ی چرخ مملکت مه در گشت    وز گوشه‌ی نطع مکرمت شه درگشت
اسکندر ثانی است که از گه در گشت    یا سد سکندر که به ناگه درگشت
٭٭٭
تب داشته‌ام دو هفته ای ماه دو هفت    تبخال دمید و تب نهایت پذرفت
چون نتوانم لبانت بوسید به تفت    تبخال مرا بتر از آن تب که برفت
٭٭٭
از دست غم انفصال می‌جویی، نیست    با ماه نواتصال می‌جویی، نیست
از حور و پری وصال می‌جویی، نیست    با حور و پری خصال می‌جویی، نیست
٭٭٭
آفاق به پای آه ما فرسنگی است    وز ناله‌ی ما سپهر دود آهنگی است
بر پای امید ماست هر جا خاری است    بر شیشه‌ی عمر ماست هر جا سنگی است
٭٭٭
بپذیر دلی را که پراکنده‌ی توست    برگیر شکاری که هم افکنده‌ی توست
با صد گنه نکرده خاقانی را    گر زنده گذاری ار کشی بنده‌ی توست
٭٭٭
خاقانی اگرچه عقل دست خوش توست    هم محرم عشق باش کانده کش توست
داری تف عشق از تف دوزخ مندیش    کن آتش او هیزم این آتش توست
٭٭٭
آن غصه که او تکیه‌گه سلطان است    بهتر ز چهار بالش شاهان است
آن غصه عصای موسی عمران است    آرامگه او ید بیضا زان است
٭٭٭
رخسار تو را که ماه و گل بنده‌ی اوست    لشکرگه آن زلف سر افکنده‌ی اوست
زلفت به شکار دل پراکنده‌ی اوست    لشکر به شکارگه پراکنده‌ی اوست
٭٭٭
شب چون حلی ستاره درهم پیوست    ما هم چو ستارگان حلی‌ها بربست
با بانگ حلی چو دربرم آمد مست    از طالع من حلیش حالی بگسست
٭٭٭
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است    بادام تو پسته‌وار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من    چونی تو و چشم دردت اکنون چون است
٭٭٭
خاقانی اسیر یار زرگر نسب است    دل کوره و تن شوشه‌ی زرین سلب است
در کوره‌ی آتش چه عجب شفشه‌ی زر    در شفشه‌ی زر کوره‌ی آتش عجب است
٭٭٭
تا یار عنان به باد و کشتی داده است    چشمم ز غمش هزار دریا زاده است
او را و مرا چه طرفه حال افتاده است    من باد به دست و او به دست باد است
٭٭٭
از غدر فلک طعن خسان صعب‌تر است    وز هر دو فراق غم رسان صعب‌تر است
صعب است فراق یار دلبر لیکن    محتاج شدن به ناکسان صعب‌تر است
٭٭٭
خاقانی از آن شاه بتان طمع گسست    در کار شکسته‌ای چو خود دل دربست
پروانه چه مرد عشق خورشید بود    کورا به چراغ مختصر باشد دست
٭٭٭
غم بر دل خاقانی ترسان بنشست    گو بر لب آب و آتش آسان بنشست
تا رفته معزی و عزیزانش از پس    بر خاتم جانم چو سلیمان بنشست
٭٭٭
آن بت که ز عشق او سرم پر سود است    نقش کژ او هیچ نمی‌گردد راست
پیش آمد امروز مرا صبح‌دمی    گفتم به دلم هرچه کنی حکم تو راست
٭٭٭
آن گل که به رنگ طعنه در می کرده است    با عارض تو برابر کی کرده است
با روی تو روی گل ز خجلت در باغ    هم سرخ برآمده است و هم خوی کرده است
٭٭٭
ای صید شده مرغ دلم در دامت    من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت    تا جان نبری کجا بود آرامت
٭٭٭
غار سپید است پناهی دهدت    وز بالش نقره تکیه‌گاهی دهدت
ده قطره‌ی سیماب بریزی در    نه ماه شود چارده ماهی دهدت
٭٭٭
قالب نقش بندی لاهوت است    گلخن ابلیس و چه هاروت است
گر سفره‌ی پر زر است هر روزی    هر ماه نه ... حقه‌ی پر یاقوت است
٭٭٭
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ    وز حاصل ایام چه در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ    آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
٭٭٭
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ    وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی همه را    سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
٭٭٭
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود    مهر و ستم فلک بهم خواهد بود
جان هم به ستم درآمد اول در تن    و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود
٭٭٭
استاد علی خمره به جوئی دارد    چون من جگری و دست و روئی دارد
من یک لبم و هزار خنده که پدر    هر دندانی در آرزوئی دارد
٭٭٭
هر روز فلک کین من از سر گیرد    بر دست خسان مرا زبون تر گیرد
با او همه کار سفلگان درگیرد    من سفله شدم بو که مرا درگیرد
٭٭٭
خاقانی وام غم نتوزد چه کند    چون گفت بلاست لب ندوزد چه کند
شمع از تن و سر در نفروزد چه کند    جان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند
٭٭٭
خاقانی را جور فلک یاد آید    گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید
در رقص آید چو دل به فریاد آید    در فریادش عهد ازل یاد آید
٭٭٭
خاقانی را که آسمان بستاید    ای فاحشه زن تو فحش گوئی شاید
هجو تو کنون بسان مدح آراید    کز باده‌ی نیک سرکه هم نیک آید
٭٭٭
چون قهر الهی امتحان تو کند    حصن تو نهنگ جان‌ستان تو کند
وآنجا که کرم نگاهبان تو کند    از کام نهنگ حصن جان تو کند
٭٭٭
درویش که اخلاق الهی دارد    در ملک وجود پادشاهی دارد
چون قدرت او ز ماه تا ماهی است    دانستن چیزها کماهی دارد
٭٭٭
این چرخ بدآئین نه نکو می‌گردد    زو عمر کهن حادثه نو می‌گردد
از چرخ مگو این همه خاکش بر سر    کاین خاک نیرزد که بر او می‌گردد
٭٭٭
روزی فلکم بخت اگر بازآرد    یار از دل گم بوده خبر بازآرد
هجران بشود آتشم از دل ببرد    وصل آید و آبم به جگر بازآرد
٭٭٭
خواهند جماعتی که تزویر کنند    از حیله طریق شرع تغییر کنند
تغییر قضا به هیچ رو ممکن نیست    هرچند که این گروه تدبیر کنند
٭٭٭
والا ملکی که داد سلطانی داد    من دانم گفت کام خاقانی داد
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد    چون عمر گذشته باز نتوانی داد
٭٭٭
تا در لب تو شهد سخنور باشد    نشگفت اگر شهد تب آور باشد
شاید که تب تو حسن پرور باشد    خورشید به تب لرزه نکوتر باشد
٭٭٭
خواهی شرفت هردمی اعلا باشد    باشد طلب فروتنی تا باشد
با خاک نشینان بنشین تا گویند    هر چیز سبک‌تر است بالا باشد
٭٭٭
معشوق ز لب آب حیات انگیزد    پس آتش تب چرا ازو نگریزد
آن را که ز لب دم مسیحا خیزد    آخر به چه زهره تب در او آویزد
٭٭٭
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند    لاغر صفتان زشت خو را نشکند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز    مردار بود هر آنکه او را نکشند
٭٭٭
این رافضیان که امت شیطانند    بی‌دینانند و سخت بی‌ایمانند
از بس که خطا فهم و غلط پیمانند    خاقانی را خارجی می‌دانند
٭٭٭
پیغام غمت سوی دلم می‌آید    زخمت همه بر روی دلم می‌آید
دل پیش درت به خاک خواهم کردن    کز خاک درت بوی دلم می‌آید
٭٭٭
خواهی شرف مردم دانا باشد    عزت مطلب فروتنی تا باشد
با صدر نشینان منشین کز میزان    هر سنگ سبک‌تر است بالا باشد
٭٭٭
توفیق رفیق اهل تصدیق شود    زندیق در این طریق صدیق شود
گر راز مرا ندانی انکار مکن    تقلید کن آنقدر که تحقیق شود
٭٭٭
این بند که بر دلم کنون افکندند    نقبی است که بر خانه‌ی خون افکندند
دل کیست کز او صبر برون افکندند    خیمه چه بود چونش ستون افکندند
٭٭٭
آنجا که قضا رهزن حال تو شود    گر خانه حصار است وبال تو شود
چون رحمت حق شامل حال تو شود    صحرای گشاده حصن مال تو شود
٭٭٭
درد سر مردم همه از سر خیزد    چون یافت کله درد قویتر خیزد
داری سر آن کز سر سر برخیزی    تا درد سر و بار کله برخیزد
٭٭٭
ساقی رخ من رنگ نمی‌گرداند    ناله ز دل آهنگ نمی‌گرداند
باده چه فزون دهی چو کم فایده نیست    کن سیل تو این سنگ نمی‌گرداند
٭٭٭
هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد    یاد تو ز خاطرم فراموش نشد
مذکور نشد نام تو بر هیچ زبان    کاجزای وجودم همگی گوش نشد
٭٭٭
ای صاحب رای کامل و بخت بلند    سعی تو برای مال دنیا تا چند
فردا که رود جان تو از تن بیرون    اعدا همه آن مال به عشرت بخورند
٭٭٭
کو آنکه به پرهیز و به توفیق و سداد    هم باقر بود هم رضا هم سجاد
از بهر عیار دانش اکنون به بلاد    کو صیرفی و کو محک و کو نقاد


همچنین مشاهده کنید