چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی


بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب    شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ    شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من    نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد    ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد    سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم    از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم    بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده    ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای    چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی    کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطره‌ی باران    اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را    پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین    حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین    برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت    اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر    چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست    بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم    شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ    به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار    به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین    مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی    مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید    به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند    ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد    ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی    شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب
زهی ز مایه‌ی رایت منور انجم و چرخ    زهی ز سایه‌ی تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ    بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید    چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی    بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور    چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی    به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین    نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم    شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین    رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا    وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی    ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری    جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند    چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز    به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم    کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک    بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم    ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه    ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامه‌ی تو چراست    به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک    شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد    که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمه‌ی تو    به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر    شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی    که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمه‌ی ترا در تک    به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان    برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد    دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان    مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن    هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم    ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه    چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک    چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم    ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من    چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم    همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا    سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعده‌ی دولت تو زیر و زبر    همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب


همچنین مشاهده کنید