پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

موعظه در وصول به عالم لاهوت


چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن    به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی    به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن
مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا    چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن
ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره    گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن
چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی    به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن
ره وحدانیت چون کرد روشن دیده‌ی عقلت    به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن
سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد    چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن
سلیمان‌وار دیوان را مطیع امر خود گردان    نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن
چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر    پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن
مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی    یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن
ملاقا چون کنی با عقل زیر پرده‌ی حسی    نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن
چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان    ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا    دل از اندیشه‌ی اوباش جسمانیت یکتا کن
به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر    چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن
ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی    ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن
ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی    به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن
چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر    به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن
تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان    به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن
اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد    سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن
تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد    برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن
گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور    ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن
جمال چهره‌ی جانان اگر خواهی که بینی تو    دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور    وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن
ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهره‌ی قرآن    چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی    زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلی‌دار    چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی    به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی    به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو    دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی    بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن
رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن    این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن
یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را    در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن    حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز    در جهان می‌فروشان خویشتن ابدال کن
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را    شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ    خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت    یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست    خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار    چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن
دامن تر دامنان عقل در آخال کش    ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن
عاشق مالست حرص و دشمن مالست می    مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن
خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن    زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن
عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان    عقل یک چشمست او را در صف دجال کن
عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند    عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن
ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن    روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن
خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقه‌ست    چون ز خود بی خود شدی در خرقه‌ی دل حال کن
ای سنایی قدح دمادم کن    روح ما را ز راح خرم کن
لحن را همچو «لام» سر بفراز    جام را همچو «جیم» قد خم کن
خشکسالیست کشت آدم را    فتح بابش تویی پر از نم کن
حجره‌ی عقل را ز تحفه‌ی روح    تازه چون سجده جای مریم کن
هین که عالم گرفت دیو سپید    خیز تدبیر رخش رستم کن
قفس بلبلان سیمین بال    سقف این سبزبام طارم کن
رزم بر موج بحر اخضر ساز    بزم بر اوج چرخ اعظم کن
همه ره طوطیان چو زاغند    خویشتن را شکر مکن سم کن
هر چه جز یار دام او بشکن    هر چه جز عشق نام او غم کن
راز با عاشقان محرم گوی    ناز با شاهدان محرم کن
خویشتن در حریم حرمت عشق    محرم باده‌ی محرم کن
زین سپس با بهشتیان عشرت    در نهانخانه‌ی جهنم کن
ز ره پنج در به یک دو سه می    چار دیوار عشق محکم کن
از پی چشم زخم مشتی شوخ    دیگ سودای خویش سردم کن
بنده‌ی آن دو زلف پر خم شو    چاکری آن رخان خرم کن
همچو جمشید برفراز صبا    تکیه بر مسند شه جم کن
پس چو جمشید بر نشین بر باد    همه را زیر نقش خاتم کن
پری و دیو و جنی و انسی    حشرات زمین فراهم کن
آن گه‌ی بعد ازین سکندروار    گرد بر گرد سد محکم کن
همچو یاجوج اهل آتش را    از پر خویش هین رمارم کن
سرنگون در سقر فگن همه را    دوزخ از چشمشان محشم کن
نقش ترتیب صوفیان فلک    به یک آسیب جرعه در هم کن
نه هواگیر چون سلیمان باش    نه هوس بخش همچو حاتم کن
همه اسلام هستی و مستیست    گر مسلمانی این مسلم کن
یک دم از بی خودی سه باده بخور    چار تکبیر بر دو عالم کن
هر چه هستی ست نام آن مستی    نسخ ماتم سرای آدم کن
همه این کن ولیک با محرم    چون نیابی مخنثی هم کن
از خرد چشم اندکی بردار    وز کله پشم لختکی کم کن


همچنین مشاهده کنید