تا کی این لاف در سخن رانی |
|
تا کی این بیهده ثنا خوانی |
گه برین بی هنر هنر ورزی |
|
گه بر آن بی گهر درافشانی |
با چنین مهتران بی معنی |
|
از سبکساری و گرانجانی |
همه ساسی نهاد و مفلس طبع |
|
باز در سر فضول ساسانی |
خویشتن را همه بری شمرند |
|
لیک در دل فعال شیطانی |
نیست از جمع مالشان کس را |
|
حاصل نقد جز پریشانی |
آبشان در سبوی عاریتی |
|
نانشان بر طبق گروگانی |
هیچ شاعر نخورد از صلهشان |
|
از پس شعر جز پشیمانی |
بر سر خوان هر یک اندر سور |
|
از دل شاعریست بریانی |
چون حقیقت نگه کنی باشد |
|
به فزون گشتن و به نقصانی |
صلهشان همچو روز تیر مهی |
|
وعدهشان چون شب زمستانی |
باز این خواجهی زادهی بیبرگ |
|
آنهمه لاف و لام لامانی |
غلط شاعران به جامه و ریش |
|
وز درون صد هزار ویرانی |
ریشک و حالک ثناجویی |
|
کبرک و عجبک زباندانی |
نه در آن معده ریزهای مانده |
|
نه در آن دیده قطرهای ثانی |
زشت باشد بر خردمندان |
|
نام بوران و نان بورانی |
داشته مر جدش دهی روزی |
|
در سر او فضول دهقانی |
اف ازین مهتران سیل آور |
|
تف برین خواجگان کهدانی |
از چه شان گاه شعر بستایی |
|
وز چه در پیششان سخن رانی |
رفت هنگام شاعری و سخن |
|
روز شوخیست وقت نادانی |
نه قفا خواری و نه بدگویی |
|
شاعر و فاضل و بسامانی |
نزد خورشید فضل گردونی |
|
پیش مهتاب طبع کتانی |
ریش گاوی نهای خردمندی |
|
کافری نیستی مسلمانی |
اصل جدی نه معدن هزلی |
|
کان حمدی نه مرد حمدانی |
خود گرفتم که این همه هستی |
|
چکنی چون نهای خراسانی |
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب |
|
تا بیابی رضای یزدانی |
چه همه روز بهر مشتی دون |
|
ژاژ خایی و ریش جنبانی |
مدح هر کس مگو به دشواری |
|
چون نیابی ز کس تن آسانی |
جز که بونصر احمدبن سعید |
|
آن چو نصرت به مدحت ارزانی |
گر همی شعر خوانی از پی نان |
|
تا بگویم اگر نمیدانی |
آنکه هست از کفایت و دانش |
|
در خور جاه و صدر سلطانی |
کنچه عاقل نخواهد از پی نان |
|
سر درون سوی و آن میان رانی |
ابرو شمسی که از سخاش نماند |
|
در دریایی و زر کانی |
مهتران بهر آبرو روبند |
|
خاک درگاه او به پیشانی |
زنده از سیرتش سخا چو نانک |
|
جسمها از عروق شریانی |
در دماغ و جگر بدو زنده |
|
روح طبعی و روح نفسانی |
نزد یک اختراع او منسوخ |
|
مایهی کتبهای یونانی |
کی روا باشد از کف و خردش |
|
در زمانه و باد و نالانی |
ای که بی سعی ذات و پنج حواس |
|
کار فرمای چار ارکانی |
وقت بخشش حیات درویشی |
|
گاه طاعت هلاک خذلانی |
همه زیب بهشت را شایی |
|
همه نور سپهر را مانی |
چون تو ممدوح و من بر دونان |
|
اینت بی خردگی و کشخانی |
هیچ احسان ندیدم از یک تن |
|
ور چه کردم به شعر حسانی |
جز براردت داد در صد روز |
|
بهر هشتاد بیت چل شانی |
گوهر رسته کرده یک دریا |
|
شد بدو مهره اینت ارزانی |
هم تو دانی و هم برادر تو |
|
که نبود آن قصیده چل گانی |
این چنین فعل با چو من شاعر |
|
نیست حکمی نه نیز دیوانی |
از چنان شعر من چنین محروم |
|
ای عزیز اینت نامسلمانی |
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر |
|
سخنم شد به قدر کیوانی |
که به هر لحظه بهر دراعه |
|
پیرهن را کنم چو بارانی |
در چنین وقت با زنان به کار |
|
من و اطراف دوک گرگانی |
باقیی هست زان صله به روی |
|
دانم از روی فضل بستانی |
ور تغافل کنی درین معنی |
|
از در صدهزار تاوانی |
تا نباشد جماد را به گهر |
|
حرکات و حواس حیوانی |
باد جنبان حواس تو چون آب |
|
زان که از کف حیات انسانی |
از پی عصمتت گسسته مباد |
|
سوی تو فضلهای رحمانی |
|