پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

در هجای شهابی


مرا شهابی گر هجو کرد صد خروار    نیافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگی
دراز کاری دارم که هر سگی را من    بهر خروشی خواهم همی زدن سنگی
خواندم حکایتی ز کتابی که جمع کرد    اندر حکایت خلفا زید باهلی
گفتا که داد مامون یک شب دو بدره زر    بر نغمت سحاق براهیم موصلی
کس کرد و باز خواست دگر روز بدره‌ها    گفتا فساد باشد و نوعی ز جاهلی
«هو ینصرف» لقبش نهادند مردمان    واندر زبان گرفتش هر کس به مدخلی
لاینصرف تویی ز بزرگان روزگار    وینک ز نام خویش مر این را دلایلی
در نحو وزن افعل لاینصرف بود    نام تو احمدست به میزان افعلی
ای کاشکی ز مادر گیتی نزادمی    یا پس چو زاده بودم جان را بدادمی
چون زادم و ندادم جان آن گزیدمی    کاندر دهان خلق به نیکی فتادمی
نیکو چو نیست یافتمی باری از جهان    آخر کسی که رازی با او گشادمی
امروز بس زدی پس و بسیار بدترم    فردا مباد گر بود او من مبادمی
خود درشتی گر ببیند کور چشم و کور دل    خواه با او مردمی کن خواه با او کژدمی
هر که از بی‌چشم دارد مردمی و شرم چشم    همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمی
مردمی کردن کی آید از خری کز روی طبع    چشم او بی‌مردمست و جسم او بی‌مردمی
احوال خود چه عرض کنیم هر زمان همی    بینم مضرت تن و نقصان جان همی
منزل چه سازد و چکند رخت بیشتر    آن را که رفت باید با کاروان همی
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر    در پیشش ار نیافتمی روی زردمی
خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست    گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی


همچنین مشاهده کنید