جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

داستان حاجی و صوفی


کعبه روی عزم ره آغاز کرد    قاعده کعبه روان ساز کرد
زانچه فزون از غرض کار داشت    مبلغ یک بدره دینار داشت
گفت فلان صوفی آزاد مرد    کاستن از عالم کوتاه گرد
در دلم آید که دیانت دروست    در کس اگر نیست امانت دروست
رفت و نهانیش فرا خانه برد    بدره دینار به صوفی سپرد
گفت نگهدار درین پرده راز    تا چو من آیم بمن آریش باز
خواجه ره بدیه را درگرفت    شیخ زر عاریه را برگرفت
یارب و زنهار که خود چند بود    تا دل درویش در آن بند بود
گفت به زر کار خود آراستم    یافتم آن گنج که میخواستم
زود خورم تا نکند بستگی    آنچه خدا داد بهستگی
باز گشاد از گره آن بند را    داد طرب داد شبی چند را
جمله آن زر که بر خویش داشت    بذل شکم کرد و شکم پیش داشت
دست بدان حقه دینار کرد    زلف بتان حلقه زنار کرد
خرقه شیخانه شده شاخ شاخ    تنگدلی مانده و عذری فراخ
صید چنان خورد که داغش نماند    روغنی از بهر چراغش نماند
حاجی ما چون ز سفر گشت باز    کرد بران هندوی خود ترکتاز
گفت بیاور بمن ای تیزهوش    گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش
در کرم آویز و رها کن لجاج    از ده ویران که ستاند خراج
صرف شد آن بدره هوا در هوا    مفلس و بدره ز کجا تا کجا
غارتی از ترک نبردست کس    رخت به هندو نسپردست کس
رکنی تو رکن دلم را شکست    خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد    رفت و به صد گریه به پا ایستاد
گفت کرم کن که پشیمان شدیم    کافر بودیم و مسلمان شدیم
طبع جهان از خلل آبستنست    گر خللی رفت خطا بر منست
تا کرمش گفت به صد رستخیز    خیز که درویش بپایست خیز
سیم خدا چون به خدا بازگشت    سیم کشی کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدین در مپیچ    هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ
زو چه ستانم که جوی نیستش    جز گرویدن گروی نیستش
آنچه از آنمال درین صوفیست    میم مطوق الف کوفیست
گفت نخواهی که وبالت کنم    وانچه حرامست حلالت کنم
دست بدار ای چو فلک زرق ساز    ز استن کوته و دست دراز
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست    معتمدی بر سر این خاک نیست
دین سره نقدیست به شیطان مده    یاره فغفور به سگبان مده
گر دهی ای خواجه غرامت تراست    مایه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عیبست هنر توشه رو    دامن دین گیر و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بیدرمان میزند    قافله محتشمان میزند
شحنه این راه چو غارتگرست    مفلسی از محتشمی بهترست
دیدم از آنجا که جهان بینیست    کافت زنبور ز شیرینیست
شیر مگر تلخ بدان گشت خود    کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنی وا نشست    مه ز تمامی طلبیدن شکست
باد که با خاک به گرگ آشتیست    ایمن ازین راه ز ناداشتیست
مرغ شمر را مگر آگاهیست    کافت ماهی درم ماهیست
زر که ترازوی نیاز تو شد    فاتحه پنج نماز تو شد
پاک نگردی ز ره این نیاز    تا چو نظامی نشوی پاکباز


همچنین مشاهده کنید