جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

داستان ملکزاده جوان با دشمنان پیر


قصد شنیدم که در اقصای مرو    بود ملکزاده جوانی چو سرو
مضطرب از دولتیان دیار    ملک بر او شیفته چون روزگار
تازگیش را کهنان در ستیز    پر خطر او زان خطر نیم خیز
یک شب ازان فتنه پر اندیشه خفت    دید که پیریش در آن خواب گفت
کای مه نو برج کهن را بکن    وای گل نو شاخ کهن را بزن
تا به تو بر ملک مقرر شود    عیش تو از خوی تو خوشتر شود
شه چو سر از خواب گرانبر گرفت    آندو سه تن را ز میان برگرفت
تازه بنا کرد و کهن درنوشت    ملک بر آن تازه ملک تازه گشت
رخنه کن ملک سرافکنده به    لشگر بد عهد پراکنده به
سر نکشد شاخ تو از سرو بن    تا نزنی گردن شاخ کهن
تا نشود بسته لب جویبار    پنجه دعوی نگشاید چنار
تا نکنی رهگذر چشمه پاک    آب نزاید ز دل و چشم خاک
با تو برون از تو برون پروریست    گوش ترا نیک نصیحت گریست
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف    چند غلافش کنی ای بر خلاف
آن نفس از حقه این خاک نیست    این حق آن هم نفس پاک نیست
پیش چنین کس همگی پیش کش    نام کرم بر همه خویش کش
دولتیان کاب و درم یافتند    دولت باقی ز کرم یافتند
تخم کرم کشت سلامت بود    چون برسد برگ قیامت بود
یارت ازان گنج که احسان تست    نقد نظامی سره کن کان تست


همچنین مشاهده کنید