سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

علی بهانه‌گیر (۲)


و همان‌طور ايستاده بودند دورش.
عروس هم که مى‌دانست چى در ميان گونى است هيچ به‌روى خودش نمى‌آورد.
يک دفعه صدائى از ميان گونى بلند شد که با آه و ناله مى‌گفت در گونى را باز کنيد.
عروس گفت: 'مشهد على گفته در گونى را باز نکنيد تا خودش بيايد.' صدا باز با آه و ناله بلند شد که من خودم مشهدى على هستم.... من خودم در گونى هستم نجاتم بدهيد.
زن‌ها که تازه فهميده بودند چى در ميان گونى است، هم ترسيده بودند هم مى‌گفتند چرا سير از جانش نخورديم.'
چه دردسرتان بدهم. عروس رفت جلو و در گونى را باز کرد و مشهدى على را ازش درآورد و گفت:
'مشهدى على جان انشاالله که من بميرم و چنين روزى را به حالت نبينم. چرا تو رفته‌اى در گوني. ' مشهدى على که از حال رفته بود زن‌ها هم با هن و هن بردندش بالا يک رختخواب برايش دم پنجره انداختند و لباس‌هايش را عوض کردند و خواباندنش توى رختخواب.
چند روز گذشت و على بهانه‌گير خوب شد و خواست برود در مغازه‌اش عروس جلوش را گرفت و نگذاشت از جايش بلند شود و دستى کشيد روى دلش و گفت:
'مشهدى على خدا خودش مى‌داند چه بکند. چندين سال است به اين همه زن تو، بچه نداده مثل اين که شکم تو پر شده و تو هيچ تکان نخور تا من بروم به زن‌ها خبر بدهم.'
عروس اين را گفت و از اتاق درآمد و رفت پيش زن‌ها و بهشان گفت: 'من على بهانه‌گير را با اين حرف خر کردم و مى‌خواهم بلائى به سرش بياروم که ديگر نتواند ميان مردم سر بلند کند.' همه زن‌ها گفتند حقشه ذليل مرده و هر چى که بگوئى ما مى‌کنيم.
در اينجا بشنو که در خانهٔ همسايه ديوار به ديوار آنها، يک زن حامله بود نزديک بود فارغ شود. عروس يک روز رفت پيش زن همسايه و گفت: 'وقتى زائيدى من بچه‌ات را مى‌‌برم و ده روز که گذشت بچه را با يک کيسه پول صحيح و سالم برايت مى‌آورم.' زن همسايه هم قبول کرد.
خلاصه عروس و همه زن‌ها که از کار خبر پيدا کرده بودند، هر روز يک آش بار مى‌گذاشتند و براى زن همسايه مى‌بردند و على بهانه‌گير را هم هيچ نمى‌گذاشتند از جايش تکان بخورد.
چند روز گذشت و يک روز خبر آوردند که زن همسايه شب زائيده.
عروس رفت و بچه را آورد و به على بهانه‌گير گفت: 'مشهدى على مثل اين که چشم‌هايت زائيده و مى‌خواهى فارغ شوي.' رنگ از روى على بهانه‌گير پريد و خيال کرد الان چنان دردى مى‌گيردش که زمين را چنگ بکند. عروس يواشکى بچه را برد زير لحاف على بهانه‌گير و بهش گفت: 'اى مشهدى على جان مثل اينکه بچه دارد مى‌آيد هيچ تکان نخور ببينم.' على بهانه‌گير هم از ترس همان‌طور دراز شده بود ماند.
چند دقيقه گذشت و يک دفعه صداى گريه و زارى بچه از زير لحاف بلند شد. مشهد على که خيال کرد بچه به دنيا آورده راحت شد و تا صداى گريه بچه بلند شد زن‌هاى مشهدى على از پشت در صداى هلهله‌شان بلند شد و عروس، بچه را قنداق کرده و لباس‌هايش را پوشاند و خواباندش توى يک رختخواب کوچولو کنار على بهانه‌گير.
چه دردسرتان بدهم، هفت شبانه روز گذشت در اين مدت عروس همان‌‌طور که على بهانه‌گير خوابش مى‌برد مى‌داد زن همسايه شيرش مى‌داد و دوباره مى‌آوردش براى على بهانه‌گير. روز هفتم عروس به همهٔ تجار بازار خبر داد که مشهدى على زائيده و امروز روز هفتمش است و آنها را براى ناهار وعده گرفت.
گوسفند سر بريدند و آبگوشت و باقلى‌پلو گذاشتند بار و همه هم کسب‌هاى على بهانه‌گير آمدند.
همين که على بهانه‌گير را به آن روز ديدند غش کردند به خنده. اما هر چى مشهدى على ازشان مى‌پرسيد چى شده؟ هيچ کدام جواب نمى‌دادند تا ناهار شوند خوردند و مى‌خواستند بروند. يکى يکى آمدند نزديک على بهانه‌گير و ازش پرسيدند: 'مشهدى على راستى بچه را چه جورى زائيدي؟' و او را مسخره کردند و رفتند.
همين که رفتند و على بهانه‌گير تنها ماند. پيش خودش فکر کرد ديد آنها حق دارند. اين عروس لعنتى او را بازى داده. اگر نه بالاخره خودش مى‌فهميد که شکمش پره، تو بگو از يک طرف از زن‌هايش خجالت مى‌کشيد و از طرف ديگر از هم کسب‌هايش خجالت مى‌کشيد که ديگر برود سرکارش. ديد اصلاً نمى‌تواند ديگر در اين شهر بماند. اين بود که شب همين که ديد همه خوابند بلند شد و يک کيسه پول برداشت و از آن ديار پاک پاکى رفت.
عروس که بيدار بود و ديد على بهانه‌گير درآمد و رفت، او بلند شد و زن‌ها را از خواب بيدار کرد و بهشان گفت: 'بلند شويد که على بهانه‌گير رفت.' همه زن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها از خواب بلند شدند و بچه را با يک کيسه پول همان شبانه بردند دادند به زن همسايه. عروس هم به همه گفت ديگر على بهانه‌گير هيچ وقت بر نمى‌گردد. زن‌ها هم که جائى نداشتند بروند، همه با پول‌هاى على بهانه‌گير در همان خانه پيش هم به خوبى و خوشى شروع کردند به زندگى کردن.
مشهدى على ده دوازده سال ديگر به شهر برگشت، اما بعد از اين مدت پيش خودش گفت خوب است بروم به شهر خودم ببينم چه خبر است اگر ديگر اسمى از من نبود، بروم سر کار و زندگيم.
وقتى وارد شهر شد ديد در پشت دروازه شهر چند تا پسر بچه دارند بازى مى‌کنند. شروع کرد به سؤال کردن از بچه‌ها. او از بچه‌ها اسم پدرشان را مى‌پرسيد. همه اسم پدرهايشان را گفتند تا رسيد به آخري. بچه‌ٔ آخرى گفت: 'من بچهٔ على بهانه‌گيرم. او من را زائيد و رفت ديگر برنگشت.
على بهانه‌گير هم که ديد هنوز اسمش سر زبان‌ها است رفت و ديگر هيچ‌وقت به آن شهر برنگشت.
رفتيم بالا آرد بود، آمديم پائين ماست بود، قصهٔ ما راست بود.
- على بهانه‌گير
- متل‌هاى بروجردى ص ۳۸
- گردآوردى و نتظيم: شيد رخ و ابوالفضل رازاني
- زير نظر: م. آزاد
- انتشارات پديده ـ چاپ اوّل ۱۳۵۰
- به نقل از: افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید