سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

علی و ببر


يکى بود و يکى نبود. روزى جوانى ساده دل و نادان از جنگل مى‌گذشت ناگهان صداى غرش حيوانى را در نزديکى‌هاى خود شنيد. با خود گفت صداى چه حيوانى ممکن است باشد، با ترس و لرز به جستجو پرداخت. اندکى که در جنگل گشت ببرى را در دامى گرفتار ديد.به نزديک ببر رفت.
هنگامى که ببر على را ديد گفت: 'اى جوان من در اين دام گرفتار شده‌ام از تو خواهش مى‌کنم به من کمک کنى تا از بند آزاد شوم و از گودال بيرون بيايم.'
على گفت: 'اگر من تو را آزاد کنم ممکن است مرا بکشى و بخوري.'
ببر گفت: 'نه هرگز چنين کار زشت و ناپسندى نخواهم کرد. خواهش مى‌کنم مرا آزاد کن.'
على دلش براى ببر به رحم آمد پس دام را باز کرد و ببر را از بند رهانيد. ببر غران از گودال بيرون پريد و بى‌درنگ على را گرفت و گفت چند روزى است که در دام گرفتارم و هيچ‌چيز نخوده‌ام و بسيار گرسنه هستم. اکنون تو را خواهم خورد. على گفت: 'من به تو خدمت کرده‌ام و تو را از بند آزاد کرده‌ام چگونه مى‌خواهى اين کار زشت و ناپسند را انجام دهي. مگر سزاى نيکى بدى است؟
وانگهى اگر تو چنين کارى را بکنى همه تو را حيوانى بدکار و حق ناشناس خواهند دانست.'
ببر گفت: 'نه چنين نيست. هيچ کس چنين چيزى نخواهد گفت، بلکه همه مرا براى يک چنين کارى ستايش خواهند کرد. اگر حرف مرا باور نمى‌کنى با هم مى‌رويم سر راه از چهار تن مى‌پرسيم. اگر يکى از آن چهار تن کار مرا ناپسند دانست و حق را به تو داد من از خوردن تو چشم مى‌پوشم.'
على به ناچار پيشنهاد ببر را پذيرفت و با هم راه افتاده و رفتند و رفتند تا به گاو نر رسيدند. على داستان خود را براى گاو گفت. بعد ببر از گاو پرسيد: گفت حالا بگو ببينم آيا درست است که من او را بخورم؟
گاو گفت: 'من نمى‌توانم بگويم که کارى که تو مى‌خواهى با اين جوان انجام دهى درست است يا نه، اما من از آدميزاد يک چنين چيزى ديده‌ام. من چند سال است که براى مردم کار مى‌کنم و زحمت مى‌کشم ولى که اکنون پير شده‌ام و از کار افتاده‌ام مى‌دانى که مردک به من چه گفته است؟ من بايد تو را بکشم و گوشت تو را بخورم و پوستت را بدهم به دباغخانه، چون تو پير شده‌اى و از کار افتاده‌اي. از اين رو من فکر مى‌کنم کار تو هم مثل کار آدميزاد است يعنى او را بخوري.'
على و ببر از گاو جدا شدند رفتند و رفتند تا به مرغى رسيدند که بر سر تپه‌اى غمگين نشسته بود. على داستانش را براى مرغ تعريف کرد و از او پرسيد: 'آيا درست است که در برابر نيکى که به ببر کرده‌ام او مرا بکشد و بخورد؟'
مرغک گفت: 'شش سال است که براى زنى تخم مى‌گذارم و گاهگاهى بر روى تخم‌ها مى‌خوابم و براى او جوجه به دنيا مى‌آورم. ولى اکنون که پير شده‌ام و نمى‌توانم هر روز براى او تخم بکنم او به من مى‌گويد چون تو پير شده‌اى و نمى‌توانى هر روز براى من تخم درست بکنى من تو را مى‌کشم و مى‌خورم. از اين رو من حق را به ببر مى‌دهم. پس حالا که نظر مرا دانستيد خواهش مى‌کنم مرا تنها بگذاريد و برويد که بسيار خسته و غمگينم.'
على و ببر راه جنگل را پيش گرفتند، رفتند و رفتند تا به درخت ميوه کهن سالى رسيدند. على براى آن هم داستانش را از آغاز تا پايان بيان کرد و در آخر داستان پرسيد: آيا شرط مردانگى است که ببر نيکى مرا سزاى بد بدهد؟
درخت ميوه که دل پردردى از آدميزاد داشت گفت: 'سال‌هاى سال است که من براى مردى ميوه‌هاى تر و تازه به‌بار مى‌آورم ولى اکنون که درختى کهن و پير شده‌ام و ديگر نمى‌توانم ميوه‌هاى خوب به‌بار آورم مردک به من مى‌گويد من بايد تو را از ريشه بريده و چوب‌هاى تو را بسوزانم. چون تو ديگر پير شده‌اى و نمى‌توانى ميوه‌هاى تر و تازه و خوشمزه به من بدهي. پس از اين رو من هم فکر مى‌کنم حق با ببر باشد.' ببر که نظر درخت ميوه را شنيد رو به على کرد و گفت: 'خوب شنيدى که گاو و مرغ و درخت چه گفتند. اکنون وقت آن رسيده که من تو را بکشم و بخورم.'
على که بسيار غمگين بود گفت: 'نه دست نگهدار، تو با من پيمان بستى که از چهار تن در اين باره پرسش کنيم در صورتى که تاکنون ما فقط از سه تن سؤال کرده‌ايم. راستى اين نزديکى‌ها ميان جنگل ميمونى زندگى مى‌کند. بد نيست که نزد او برويم و نظر او را در اين مورد بپرسيم. در صورتى که ميمون نيز به تو حق داد آنگاه من به پيمانى که با تو بسته‌ام وفا خواهم کرد.'
ببر پذيرفت و با على راه افتادند و رفتند. در راه ببر با خود مى‌گفت: 'ميمون‌ها همه اين چيزها را مى‌دانند. اين ميمون هم با کار من موافق خواهد بود.'
هنگامى که على و ببر به ميمون رسيدند، على داستانش را تعريف کرد.
ميمون گفت: جوان اصلاً من نمى‌فهمم که تو چه مى‌گوئي.
جوان دوباره حکايت را از اول تا آخر تعريف کرد. حرفش که تمام شد نوبت ببر رسيد.
ببر گفت: آيا سزاى نيکى بدى است؟ آيا من نبايد در برابر نيکى که على به من کرده او را بخورم؟ بگو که من درست مى‌گويم.
ميمون گفت: 'چگونه من بگويم که کار تو درست است در صورتى که من باور نمى‌کنم که ببرى به بزرگى تو در دامى گرفتار شود و در گودالى جا بگيرد؟
ببر گفت: اين که مشکل من نيست تو با ما بيا تا به تو نشان دهم.
ببر و على و ميمون هر سه با هم راه افتادند و آمدند تا به جاى دام رسيدند.
ببر گفت: آقا ميمون ببين من اين‌طور به تله افتادم و گرفتار و زندانى شدم. اين را گفت و به درون گودال رفت. ميمون تا ببر را در گودال ديد بى‌درنگ پريد و در گودال را بست و گفت: 'حالا بايد بگويم که شما هر دو احمق هستيد. على تو نادانى چون گول حرف‌هاى ببر را خوردى و او را از بند رهانيدي. ببر تو هم احمقى چون باز به درون دام رفتى و زندانى شدي. اين را هم بدانيد که ما ميمون‌ها با وجودى که کمى به آدم‌ها شباهت داريم اما عاقل و هوشيار هم هستيم. مثل آدميزاد ديوانگى نمى‌کنيم و مثل شما جانوران ديگر احمق و نادان نيستيم.'
- على و ببر
- داستان‌هاى محلّى اصفهان ص ۱۵۱
- دکتر عباس فاروقى
- انتشارات فروغى چاپ اوّل ۱۳۵۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید