سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

غذای غاز


يه مردى بود برزگر، اين مدتى بود به زنش مى‌گفت: 'من دلم يه آبگوشت غاز مى‌خواد.' زنيکه گفت: 'مُراَفعى نداره، بخر بيار، برات مى‌پزم.' مرديکه روز که رفت بازار، يه دونه غاز خريد، ورداشت آورد براى ضعيفه. ضعيفه يه دلخوشى داشت، دلخوشيه به زنيکه گفت: 'ميتونى اين غازو با من بخوري، به شوهرت ندي؟' گفت: 'کارى نداره فردا ناهار مهمون منى به اين غاز' گفت: 'شب پس به شوهرت چى مى‌گي؟' گفت: 'هر چه قسمت باشه مى‌خوره.' غازه را پاک کرد، تميز کرد و برد تو زير زمين قائم کرد.
شوهره شب اومد خونه به يه دلخوشى که امشب آبگوشت غاز داره، به زنش گفت: 'ضعيفه شام بيار بخوريم!' گفت: 'شام چى‌چى بيارم، زهرمار بيارم، شامم کجا بود؟' گفت: 'اى وا، زنيکه غاز آوردم ديشب که امشب درست کنى بخوريم.' گفت: 'هزار دفعه گفتم يه تخته بيار، نياوردي، غازو پاک کردم، گذاشتم تو آشپزخانه، رفتم هيزم بيارم، گربه اومد ورداشت، غازه رو برد.' گفت: 'حالا شام چى بخوريم پس؟' چه مى‌دونم: هر چه تو بياري، من مى‌خورم.' (گفت: نون و پنير و ماست ...) گفت: 'من دندونم درد مى‌کنه، نون و پنير، نون و ماس نمى‌تونم بخورم.' گفت: 'پس پاشو يه خورده ماشو درست کن!' گفت: 'پاشو برو روغن و پياز بخر بيار من درست کنم.' مرتيکه رفت، روغن و پياز بخريد و آورد. زنيکه پاشد، ماشو درست کرد، شامشوند خوردند و فردا صبح شد، مرتيکه پاشد رفت سر کارش.
زنيکه پاشد، غازه رو پخت و رفت عقب دلخوشي، گفت: ' پاشو بيا ناهار بخور!' دلخوشى اومد تو خونه، ضعيفه غازه رو درسته گذاشت جلوش، گفت: 'ببين درست ميذارم جلو که (بدوني) هيچشو ندادم به اون.' گفت: 'پس شام به اون بيچاره چى دادى خورد؟' گفت: 'براش ماشو درست کردم.' گفت: 'خوب نگفت غاز کو؟' ضعيفه گفت: 'چرا، انداختم گردن سولاخ در که گربه برد.' گفت: 'والله عجب شوهرِ بيچاره که هيچى نگفت عجب گربه‌اى که يه غازو ورداشت برد!' نشستند و با هم خوردند. دلخوشى گفت: 'ببينم اگه دويميشو آورد، عرضه دارى بدى ما با هم بخوريم؟' گفت: 'حالا ببين، اگه تا ده تاآم آورد، گذاشتم اون بخوره.' دلخوشى گفت: 'ببينم و تعريف کنيم.'
شب مرتيکه اومد، يه غاز ديگه آورد، گفت: 'ضعيفه مواظب باش اينو ديگه به گربه ندي، خيلى دلمون يه آبگوشت غاز مى‌خواد.‌' زنيکه فردا غازو پاک کرد و تميز کرد و بار کرد و دلخوشى رو صدا کرد گفت: 'شب حالا با اين بيچاره چکارش مى‌کنيم؟' (شب اون بيچاره رو چه کارش مى‌کني؟) گفت: 'جوابشو دارم، کله و جگر و سنگدونش مال اونه، با قيش نوشِ جونِ تو.' شب مرتيکه اومد خونه، گفت: 'ضعيفه شام بيار بخوريم!' گفت: 'من حالا پيش پيش بهت بگم غاز نيست، غازو من پاک کردم، تميز کردم، سر حوض رفتم کماجدون بيارم، لاشخور از هوا اومد، غازو بلند کرد برد، سنگدون و دل و جگرش هست.' گفت: 'اونم که ديگه نمى‌شه بار کرد، برم پنير بگيرم بيام، يه خورده آتش درست کن، اونو کبابش کنيم.' رفت و پنير گرفت و آورد و اونم کباب کرد.
امشب گذاشت، فردا شب مرتيکه يه غاز ديگه خريد، آورد اون غازو فردا باز بار کرد و دلخوشى رو صدا کرد و آمدند خوردند، گفت: 'اين سه غاز من به تو دادم، حالا عرضه رو نشونت مى‌دم.' دلخوشى گفت: 'بابا، اگه جواب اين سيمى رو بدي، خيلى زرنگي.' مرتيکه شب اومد خونه، گفت: 'ضعيفه شامو بيار بخوريم!' گفت: 'شام چه دارى که بيارى بخوريم؟' گفت: 'مگه غازو بار نکردي؟' گفت: 'غاز کجا بود؟' گفت: 'آه، ديشب من اومدم، غاز آوردم به خدا.' گفت: 'من که نديدم، يا خيال کردي، يا آوردي، گربه برد.' مرتيکه پاشد رفت، يه چيزى آورد، شام خورد، خوابيد.
فردا پاشد رفت باز سرکارش، باز يه غاز خريد. شب آورد خونه، باز غازه رو درست کرد، دلخوشى رو صدا کرد و با هم نشستند خوردند. شب مرتيکه اومد خونه، گفت: 'شام بيار بخوريم!' گفت: 'شام چه بياورم، تو چرا شبا هى مياى ميگي، شام بيار. گوشت نياورده، کوفته مى‌خواي؟' گفت: 'زنيکه ديشب غاز آوردم.' باز گفت: 'به نظرم تو شب خواب مى‌بيني، ميگى غاز آوردم، آخه اين در و همساده، کسى دست تو غاز ديده آوردي؟' گفت: 'خيلى خوب، امشب بى‌شام مى‌خوابم، شايد غازو فردا شب بخورم.'
فردا صبح مرد نرفت سر کار، رفت بازار، يه دونه غاز خريد، دو سه تو من داد بهاين شاگرد موزيکجيا، غازو گذاشت تو يه طبق، موزيکچيم انداخت جلو، اين غازو با موزيک آورد تو خونه. دلخوشى به ضعيفه گفت: 'اين غاز خوردن داره.' زنيکه جواب داد: 'بى تو اگه بخورم، کوفت بخوريم.' دلخوشى گفت: 'بسيار خوب.'
از قضا امشب شده بود شب جمعه، زنيکه به شوهرش گفت: 'اين غاز به اين بزرگى رو ما نمى‌تونيم بخوريم، ضايع مى‌شه، برو مسجد نماز، دست راست هر کى نشسته بود، وردار بيار، امشب از اين شام بخوره.' شوهره قبول کرد، رفت رو به مسجد. از اين ور به دلخوشى گفت: 'برو مسجد، دس راس اين بشين، اين تورو ورداره بياره خونه ما، اين غازو با هم بخوريم.' دلخوشى گفت: 'بسيار خوب.'
دلخوشى وقتى وارد مسجد شد، ديد دس راس اين جا نيست بشينه، نشست دست چپش. نماز که تمام شد، يارو چسبيد به اونيکه دس راستش نشسته بود، گفت: 'آقا امشب بيا بريم با ما شام بخوريم.' يارو گفت: 'سلامت باشين، منزل خودمون شام هست.' گفت: 'خير، عيال من اصرار کرده، امشب شب جمعه‌اس، يه نفر وردار بيار تا من شام بخوريم.' به اصرار زياد مردو ورداشت با خودش آمد. ضعيفه نگاه کرد، ديد يارو نيس، مرد غريبيه، گفت: 'حالا برو يه دو نونم بگير بيار تا من شام بکشم!' شوهره رفت براى نون. ضعيفه رفت دس هونگو ورداش، يه تيکه هم دمبه ورداشت و هى ايرو چرب کرد، هى گفت: 'اى بيچاره مهمون.' مهمونه گوش داد، سر شو آورد بيرون، ديد زنيکه هى چرب مى‌کنه، هى مى‌گه: 'اى بيچاره مهمون.' گفت: 'خانم تو رو خدا چکار مى‌کني، هى مى‌گي: 'اى بيچاره مهمون؟' گفت: 'اين شوهر من شباى جمعه دو دونه غاز مياره، بار مى‌کنه، ميره از تو مسجد يه دونه مهمون مياره، اين دست هونگو براى مهمون چرب مى‌کنه' .
مهمونه گفت: 'خانم پس تو رو خدا تا نيامده، اجازه بده من در برم.' گفت: 'پاشو برو، اما اگه ديدت، نگى زنت اين حرفو به من زدا!' گفت: 'استغفرالله، شما به جون من رسيد، من شما رو لو بدم؟' مهمونه از در رفت بيرون و شوهره اومد تو، ديد زنيکه غُرغُر مى‌کنه، گفت: 'ضعيفه چيه؟' گفت: 'من به تو گفتم يه آدم فقير بيچاره رو بيار، رفتى يه گردن کلفتِ نکره دزدى رو آوردي، تا من رفتم باديه بيارم، ديزى غازو ورداشت و برد.' مرتيکه يه تيکه نون پاره کرد و عقب مهمون دويد که: 'وايسا، من اين سرشو بزنم توش.' مهمونه به خيالش که اين دست هونگو مى‌گه، گفت: 'برو بزن به خواهرات، ما نزده توش رفتيم.' مرتيکه نون دستش موند و آمد تو خونه، گفت: 'خوب زنيکه اين آبگوشت غاز بايد داغش به دل من بمونه، اين غازو با موزيک آوردم، خودمم بيکار کردم، عاقبت داغش موند به دلم.'
فردا ناهار دلخوشى رو صدا کرد، نشستند به گوشت غاز خوردن. دلخوشى کت ضعيفه را بوسيد، گفت: 'الحق و الانصاف، اين زرنگى تو نوشتن داره! خواهش ديگه ازت مى‌کنم: اگه اين دفعه غازى آورد، بده بهش بخوره.' فردا مرتيکه خودش (از) بازار غازو خريد، خودش نشست پاک کرد، ضعيفه رو صدا کرد، گفت: 'خودم اينو پاک کردم، نگذاشتم گربه ببره، نگذاشتم کلاغ ببره، ديزيرو بيار، خودم بارش کنم!' ضعيفه رفت،کماجدون آورد، گفت: 'ديزيرو که ديشب مهمونت با غاز برد.'
اين غازو مرتيکه پخت، شب با زنش نشستند خوردند، مرتيکه گفت: 'الهى شکر، که بعد از ده تا غاز، يکيش نصيب من شد!' ضعيفه گفت: 'برو بازم دعا کن که دلم برات سوخت.'
- غذاى غاز
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۱۵۲
- گردآورنده: ل.پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر ميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید