جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

غریب و شاه‌صنم


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. در روزگار قديم دختر زيبا و خوشگل و خوش اندامى بود به‌نام شاه‌صنم. اين شاه‌صنم نامزدى داشت که اسمش شاه‌ولد بود. اما دل شاه‌صنم در گرو عشق جوانى بلند بالا، خوش هيکل، برازنده، و از همه بالاتر نوازنده و خواننده به‌نام غريب.
غريب از مال دنيا چيزى نداشت و خودش با مادر پير و برادر جوان و خواهرش زندگى مى‌کرد. قوم و خويشان شاه‌صنم هر چه مى‌خواستند. بساط عروسى او را با نامزدش به راه بيندازند او بهانه مى‌تراشيد و نمى‌گذاشت و به هر جورى که بود شانه خالى مى‌کرد. کار حرف و گفتگو درباره شاه‌صنم و غريب و شاه‌ولد بالا گرفت و توى شهر پيچيد و خبر به گوش حاکم رسيد. حاکم، شاه‌ولد و غريب را خواست و گفت من درباره شما چيزى شنيده‌ام و حکم مى‌کنم که هر دو از شهر خارج شويد و هر کس با پول و طلا و جواهرات بيشترى برگشت شاه‌صنم مال او است.
هر دو جوان قبول کردند و بار سفر را بستند. موقع خداحافظى شاه‌صنم دستمالى را به غريب داد تا کم و بيش از او يادکند و شاه‌صنم هم انگشترى زيبائى از غريب گرفت که ياد و يادگارى باشد از او. غريب سه تار زيبائى هم که داشت از سقف اتاقش آويزان کرد و طورى قرار داد که غير خودش هيچ‌کس نتواند آن را پائين بياورد.
بالاخره در يک سپيده‌دم شاه‌ولد و غريب از خانه‌شان به راه افتادند، راه بيابان در پيش گرفتند، در حالى که هر دوشان به شاه‌صنم فکر مى‌کردند و به اميد روزى بودند که با خورجين‌هاى پر از سکه و طلا جواهرات و پارچه‌هاى الوان به شهر بازگردند و پيش حاکم بروند و حاکم سکه و طلا و جواهرات و پارچه‌هاى آنها را قبول کند و بعد براى همسرى شاه‌صنم انتخابشان کند. اين دو با همين افکار مى‌رفتند و برو برو، برو برو، آنقدر رفتند تا به رودخانه‌اى رسيدند که هيچ‌کس نمى‌توانست از آن عبور کند. شاه‌ولد که در فکر بود غريب را فريب بدهد گفت:
'من که نمى‌توانم از رودخانه تا (رد) شوم تو جلو شو تا من از دنبالت بيايم.' غريب به آب زد، آب از سر اسبش رد شد و شاه‌ولد در همان حال دستمال را از پر شال او قاپيد و غريب متوجه نشد و بالأخره با شجاعت از آب رد شد. اما شاه ولد هر کارى کرد اسبش جلو نرفت و غريب هم که از آب رد شده بود، راه خودش را در پيش گرفت و رفت تا با پول و جواهر باز گردد. شاه‌ولد دستمال غريب را برداشت و به شهر بازگشت و به هر کس که رسيد گفت من و غريب رسيديم به رودخانه‌اى و او خواست عبور کند غرق شد و من خواستم او را بگيرم اين دستمال که پر (لاي) شالش بود به دستم افتاد ولى او را آب برد ناگفته نماند که موقع خداحافظى غريب به شاه‌صنم گفت: 'من سفرم هفت سال طول مى‌کشد، در ظرف اين هفت سال اگر آمدم که خوب و اگر نيامدم با هر کس خواستى عروسى کن.'
شاه‌ولد که تنها برگشته و خوشحال بود هى قاصد مى‌فرستاد تا دل شاه‌صنم نرم و هر چه زودتر حاضر به عروسى بشود زيرا از همه چيز گذشته دستمال نشانه را آورده بود ولى شاه‌صنم جواب مى‌داد: 'من هفت سال مال غريب هستم و به انتظارش مى‌نشينم. اگر آمد که آمد اگر نيامد با تو عروسى مى‌کنم.'
غريب رفت و رفت و رفت تا به شهر حلب رسيد. در حلب پادشاهى حکومت مى‌کرد که هفت پسر داشت و غريب به‌وسيله يکى از پسران دست به دامن پادشاه شد که به او کمکى بکند تا به کار تجارت بپردازد و هنرهايش را هم يکى‌يکى برشمرد. او را به حضور شاه بردند و شاه هم او را پسنديد و سرمايه‌اى در اختيارش گذاشت که به تجارت و معامله بپردازد. نزديک به هفت سال بعد قافله‌اى از شهر شاه‌صنم عازم حلب شد. شاه‌صنم وقتى شنيد چنين قافله‌اى مى‌خواهد حرکت کند با مادر غريب به قافله رفته و پشت پرده‌اى نشستند و سراغ سردار قافله را گرفت. خبر به گوش سردار رسيد و سردار خيال کرد زن و دختر گدائى براى کمک خواستن به سراغش آمده‌اند چند تا سکه براى آنها فرستاده و گفت: 'آنها جز اين کارى به من ندارند اين را به آنها بدهيد تا بروند'
دختر وقتى سردار قافله خودش نيامده و چند تا سکه فرستاده ظرفى را پر از جواهر کرده و براى سردار قافله فرستاد و گفت: 'به او بگوئيد که ما فقير نيستيم و فقط با تو کار داريم.'
وقتى جواهرات به دست سردار قافله مى‌رسد، متعجب و حيران به‌طرف آنها به راه مى‌افتد و پشت پرده مى‌ايستد. شاه‌صنم مى‌گويد: 'اى سردار قافله، يکى از جوانان ما به سفر رفته، مدت‌ها است که از او خبرى نداريم، اگر او را ديدى روانه شهرش کن و اين جوان، سه تا نشانه دارد که مى‌توانى هر جا که او را ديدى بشناسي. نشانى اوّل او اين است که به مجلس امامان و پيغمبران علاقه و دلبستگى دارد. نشانه دوم اين است که بلند بالا و رشيد و زيبا است و هيچ‌وقت از روى پل حاشيه جوى رد نمى‌شود و هميشه از ميان جوى آب و سخت‌ترين جاى رودخانه عبور مى‌کند. نشانه سوم اين که در هر مجلسى وارد شود مى‌رود و بالاتر از همه مى‌نشيند و غذا را در دستمال ابريشمى مقابل خودش مى‌گذارد و مى‌خورد.'
و بعد دختر مقدارى طلا و جواهرآلات به سردار قافله داد تا به شهرى که رسيد مهمانى برپا کند. و سردار قافله هم قول داد از هيچ اقدامى کوتاهى و فروگذارى نکند. بالأخره قافله حرکت کرد و به راه افتاد و سردار قافله تا به هر شهرى که رسيد مهمانى بر پا کند. و سردار قافله هم قول داد از هيچ اقدامى کوتاهى و فروگذارى نکند. بالأخره قافله حرکت کرد و به راه افتاد و سردار قافله در چند شهر مهمانى داد تا رسيد به حلب. در حلب هم شروع به سفره دادن و مهمانى کرد تا شايد جوانى را با آن نشانه پيدا کند. شاه‌صنم کار ديگرى هم کرده بود و آن اين بود که انگشتر غريب را به دست سردار قافله داده بود تا وقتى جوانى را با آن نشانه پيدا کرد در ظرف بيندازد و به دست او بدهد تا انگشتر را بشناسد و حرفى بزند. روز اوّل و دوم سفره خبرى از جوان نبود. روز سوم غلام زرخريد غريب به او خبر داد که مجلسى براى امامان برپا است و از طرف ديگر غريب هم از دل و جان، عاشق اين مجالس بود عزم شرکت در مجلس را کرد. سردار قافله محل سفره را طورى انتخاب کرده بود که جوى آب بزرگى از جلوش رد شود تا آن جوان بتواند از طرز عبور کردنش بشناسد. در آن روز سردار قافله ديد جوانى زيبا و خوش‌اندام، سواره از وسط آب گذشت، و بعد پياده شد. سردار به او خوش آمد گفت و او را راهنمائى کرد ديد رفت بالاى مجلس نشست، و موقع غذا خوردن هم ديد که دستمال ابريشمى از جيب درآورد و غذا روى آن گذاشت و مشغول خوردن شد، سردار او را شناخت و ظرفى پر از آب کرد و انگشتر را در آن انداخت و به دست جوان داد. جوان خواست آب بخورد ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مدهوش شد. بالأخره او را به هوش آوردند و بعد از سردار سؤال کرد که: 'اين انگشتر از کجا آمده.'


همچنین مشاهده کنید