سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

غریب و شاه‌صنم (۲)


سردار همهٔ قضيه را گفت و افزود که: 'هفت سال انتظار تو را داشتند و نرفتى و حالا دربه‌در دنبالت هستند و انتظارت را مى‌کشند. اگر تا سه روز ديگر به آنجا نرسى شاه‌صنم عروسى مى‌کند حالا ديگر خود داني.'
از شهر حلب تا شهر شاه‌صنم اقلاً سه ماه راه بود.
جوان، سردار قافله را در آغوش کشيد و يک‌راست عزم ديدار پادشاه حلب کرد و چون در دستگاه پادشاه هم تقرب داشت همهٔ جريان را گفت و اجازه خواست تا حرکت کند. شاه به‌علت علاقه‌اى که به او پيدا کرده و هنرهائى که از او ديده بود اجازه نداد و گفت: 'الان مى‌گويم همه دختران شهر را به حمام ببرند و از جلوى تو بگذارنند، تو هر کدام را خواستى انتخاب کن تا ترتيب عروسى تو را در همين جا بدهم.'
و او را از رفتن منصرف کرد. غريب نتوانست حرفى بزند و از طرف پادشاه دستور داده شد که همه دختران به حمام بروند ولى غريب نتوانست هيچ يک را انتخاب کند زيرا دلش در گرو عشق شاه‌صنم بود. و شاه وقتى چنين ديد گفت: 'از طويله يک اسب خوب رهوار و يک دستمال گران قيمت برايش بياوريد تا حرکت کند.'
و او هم پاى شاه را بوسيد و راه افتاد. تاخت مى‌کرد و مى‌رفت و آنقدر اسب را دواند که اسب زمين خورد و شکمش پاره شد و غريب توى بر بيابان گير افتاده بود و چاره‌اى نداشت، شروع به دويدن کرد، آنقدر دويد که از نفس افتاد و زير درختى از خستگى خوابش برد. در همين موقع اسب نورانى به بالينش آمد و او را از جا بلند کرد و گفت: 'اى جوان، تو کى هستي؟ و کجا مى‌خواهى بروي؟'
غريب جريان را گفت. اسب سوار به او گفت: 'در اين نزديکى‌ها دهى است به آنجا برو و خوراک و زاد و توشه‌اى براى خودت فراهم کن و چيزى گير بياور و بخور اما يادت نرود، اهل ده همه کافر هستند هرگز اسمى از حضرت على نبر.'
غريب قبول کرد و خسته و نالان به‌طرف دهى که آن مرد نشانه داده بود به راه افتاد. دروازه‌بان ده جلوش آمد و مقدارى نان و شير جلوش گرفت و گفت: 'اين را بخور و هر چه خواستى بردار و خودت ببر.'
غريب نان و شير را برداشت و برگشت زير همان درخت پيش اسب سوار نوراني، و به اسب سوار تعارف کرد. من نمى‌خواهم اين خوراک خودت است بخور تا از گرسنگى نجات پيدا کنى و من تو را الان به شهرت مى‌رسانم.' غريب نان و شير را خورد. اسب سوار گفت: 'چشم‌هايت را ببند و بازبکن.' او چشم‌هايش را بست وقتى باز کرد ديد دارد پياده در کوچهٔ شهر شاه‌صنم راه مى‌رود. صداى ساز و کرنا به گوش مى‌رسد و بساط عروسى شاه‌ولد و شاه‌صنم برپا است، زيرا درست هفت سال و يک روز گذشته بود. و از طرفى اسب سوار گفته بود: 'من مى‌دانم از هجر تو، برادرت ديوانه و مادرت نابينا شده چوبى را به تو مى‌دهم با آن به برادرت بزن خوب مى‌شود و دستمالى را هم به تو مى‌دهم روى سر مادرت بينداز چشم‌هايش بينا مى‌گردد.'
غريب که سخت اندوهگين و ناراحت بود، همين‌طور که توى کوچه مى‌رفت چشمش به برادرش افتاد که ديوانه شده بود و با بيل مردم را مى‌زد و تا او را ديد به طرف او حمله کرد، غريب گفت: 'من در اين شهر غريب هستم.'
مرد ديوانه که حيدر برادرش بود گفت: 'اگر نه به خاطر اسم و کلمه غريب بود که بر زبان آوردى تو را مى‌کشتم.'
بالاخره عريب به خانه رسيد. ديد مادرش هم کور شده و گوشه‌اى نشسته و توى فکر است. سلام کرد و گفت:
'اى زن تنها مهمان مى‌خواهي؟'
زن کور گفت:
'اى مرد در شهر عروسى است. نمى‌روى به مجلس عروسى و مى‌آئى به خانه من که يک زن نابينا هستم؟'
غريب جواب داد: 'بله'
بعد گفت: 'اى زن اجازه بده آن سه تار را بردارم که در سقف است و بروم در عروسى مطربى کنم و برايت هم شام مى‌آورم.
پيرزن گفت: 'دست هيچ کس به اين سه تار نمى‌رسد.'
غريب گفت: 'ولى دست من مى‌رسد.'
پيرزن گفت: 'اگر مى‌توانى بردار، من حرفى ندارم.'
غريب سه تار را برداشت و به‌طرف مجلس عروسى به راه افتاد. خواهر غريب که توى خانه و از دور متوجه غريب بود به‌طرف مادرش دويد و گفت: 'اى مادر فکر کنم که اين مرد خود برادرم بود.'
زن تا شنيد، غمش زياد شد. به دخترک ناسزا گفت و بعد هاى‌هاى زد زير گريه و حالا گريه نکن و کى گريه بکن.
مجلس عروسى مرتب و منظم بود و همه‌ش متوجه بودند که آدم غريبه‌اى نيايد تو ولى او چون سه تار داشت، به‌عنوان مطرب وارد شده و هيچ کس به او چيزى نگفت. شاه‌ولد تا او را ديد شناخت و گفت: 'او را از مجلس بيرون بيندازيد کيست و چرا ابنجا آمده.'
غريب هم سه دفعه پشت سر هم سلام کرد تا صدايش را شاه‌صنم بشنود. شاه‌صنم تا صداى او را شنيد او را شناخت و به طرفش دويد و حيرت زده گفت: 'غريب مگر تو نمرده‌اي؟'
غريب گفت: 'مگر خدا مرا بکشد والا هيچ بنده‌اى نمى‌تواند مرا از بين ببرد.' شاه‌ولد عصبانى شد و شروع کرد به بدگفتن و داد و فرياد نمودن. ولى غريب سه تارش را توى بغل گرفته بود با حرارت حالا نزن کى بزن، شاه‌ولد که خونش به جوش آمده بود خواست به او حمله کند که پايش خورد به سنگى و شکست. مجلس به هم خورد. غريب فرياد زد: 'مجلس را برهم نزنيد من غريب هستم. ولى ‌شاه‌صنم را نمى‌خواهم او مال شاه‌ولد است.'
بعد دستمالى را که داشت به زانوى شاه‌ولد کشيد و پاى شاه‌ولد که شکسته بود خوب شد و از جا برخاست. بعد به‌طرف خانه رفت و توى کوچه برادرش را هم ديد چوبى به او زد خوب شد و بعد هم درخانه دستمال را روى مادرش انداخت چشم مادرش هم روشن شد. همه هم ديگر را در بغل گرفتند . از خوشحالى گريه کردند. بعد غريب رو به خواهرش کرد و گفت: 'من مى‌روم به مجلس عروسي، آلان مى‌خواهند شاه‌صنم را ببرند حمام، تو هم با او باش و همراه او به حمام برو و لباس بپوش.'
غريب به مجلس رفت و گفت: 'اى شاه‌ولد، شاه‌صنم با يک دختر ديگرى مى‌آيد چون روبنده دارند هر کدام را خواستى تو اول انتخاب کن.'
شاه‌ولد هم که برکت دستمال پايش را خوب کرده بود گفت: 'هر کارى تو بگوئى مى‌کنم.' هر دو منتظر نشستند تا آن دو تا از حمام بازگشتند و با ساز و کرنا.
غريب گفت: 'حالا انتخاب کن.'
شاه‌ولد هم گفت: 'نه، تو انتخاب کن.'
غريب که خواهرش را مى‌شناخت و مى‌دانست شاه‌صنم کوتاه‌تر است گفت: 'من آن بلندتره را مى‌خواهم.'
شاه‌‌ولد گفت: 'من هم آن ديگرى را.'
بعد روبنده‌ها را پس زدند و همه مردم ديدند عجب آنکه غريب انتخاب کرده 'شاه‌صنم' است و آنکه شاه‌ولد انتخاب کرده خواهر غريب است. اما بالأخره همه خوشحال شدند و عروسى شاه‌ولد با خواهر غريب و عروسى غريب با شاه‌صنم سر گرفت و زندگى خوشى آغاز کردند، چند شب بعد حضرت على به خواب غريب آمد و گفت آن سوار من بودم و اين به خاطر رنج و هجرى بود که تو کشيده بودي.
- غريب و شاه‌صنم
- افسانه‌هاى ايرانى (قصه‌هاى محلّى فارس) ص ۱۴۹
- صادق همايوني
- انتشارات نويد شيراز چاپ اوّل ۱۳۷۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید