سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

غلام (۳)


امّا دختر همچنان ديوانه و شاه به گوشه غم در نشسته است.' چوپان گفت: 'اى مادر اگر برايت زحمتى نيست و مرا به فرزندى قبول مى‌کني، به قصر شاه برو و بگو پسرى دارم که مى‌تواند دختر را خوب کند.' پيرزن گفت: 'اى جوان بايد به هوش باشى او هميشه لُخت است و اگر کسى که ادعاء مداواى او دارد نتواند جنونش را دور کند سرش بر باد خواهد رفت.' چوپان گفت: 'اى مادر توبره‌ٔ من پُر از جواهر است، اگر رفتم و بازنگشتم براى تو باشد.' پيرزن با خود گفت: 'از اين بهتر نمى‌شود. مى‌رود و کشته مى‌شود و جواهرات براى من مى‌ماند.' قبول کرد و راهى قصر شد. پيرزن با شاه که روبه‌رو گرديد، گفت: 'پسرى دارم که سال‌ها در غربت بوده و درس حکيمى خوانده و مطمئن است دخترت را خوب خواهد کرد.' شاه گفت: 'اى پيرزن با اين قامت خميده و دندان‌هاى ريخته، تنها فرزند خود را به دم تيغ مى‌دهى و نهايت دختر من خوب نخواهد شد!' پيرزن گفت: 'تا تقدير چه کند.'
پيرزن به خانه بازگشت و چوپان را راهى قصر کرد. شاه و چوپان که با هم رو به رو شدند. شاه به شگفت آمد. از خود پرسيد: 'اين جوان با سن و سالى که دارد، چگونه از پس بيمارى دختر من برخواهد آمد!' چوپان چوب انار را به همراه داشت از هيچ چيز نمى‌ترسيد و از شاه خواهش کرد اتاق دختر را به او نشان بدهند.
غلام را به اتاق دختر شاه بردند. و چون دختر را لخت و برهنه ديد دختر به او حمله کرد چوپان چند ضربه با ترکه انار بر او وارد آورد و دختر در همان آن ساکت شد و بعد ديدند که عقلش سر جايش آمده است، دختر را به غلام چوپان دادند.
چوپان چند روزى در آن شهر بود و دست آخر به شاه گفت: 'من فرزند آن پيرزن نيستم، و از تو خواهش دارم که شصت استر و ۱۲۰جعبه، و چند کنيز و غلام در اختيار من بگذار تا به سفرى روم که دختر تو را از آن نفع است.'
چوپان چون آنچه مى‌خواست در اختيارش قرار گرفت راز گنجينهٔ تپهٔ پاى جنگل را با دختر در ميان گذاشت و هر چه از شاه گرفته بود در اختيار دختر بگذاشت و پنهانى بى آنکه بگذارد شاه بفهمد، شهر را ترک کرد. چوپان رفت و رفت و رفت تا باز به شهر ديگرى رسيد. شهر را شلوغ و ناآرام يافت، و دست آخر پيرزنى پيدا کرد که با او دوست شد. بعد از او خواست در برابر جواهرى که دريافت مى‌کند برايش مرغ ‌زرد، روغن‌ ميش و آرد سفيد فراهم بياورد. پيرزن آنچه که چوپان تقاضا کرده بود برايش تهيه کرد و روزى که چوپان سرحال آمده بود و خسته نمى‌نمود، از پيرزن پرسيد: 'اى مادر شهر را ناآرام مى‌بينم! و انگار بزرگى مرده و يا در حال مرگ است. بگو چه شده؟' پيرزن گفت: 'پادشاه اين شهر دخترى دارد که کور شده. از آنجائى که هيچ درمانى تاکنون مؤثر نيفتاده، شاه به کُنج غم نشسته و اوضاع مملکت خراب است.' چوپان گفت: 'اگر از تو خواهشى بکنم آن را خواهى پذيرفت؟' پيرزن گفت: 'سرت سلامت باشد. تا چه خواسته باشي.' غلام گفت: 'برو و شاه را خبر کن پسرى حکيم دارى که درس کورى خوانده. و بگو که چشمان دختر تو را بينا تواند کرد.' پيرزن به قصر شاه رفت و قضيه را با او در ميان گذاشت. شاه گفت: 'اگر از پس اين کار برآمد، دخترم را به او مى‌دهم. در غير اين سر را به باد خواهد داد!'
چوپان برگ توت را کوبيد و آن را در جيب خود فرو برد و به پيرزن گفت: 'اگر بازنگشتم جواهرات در توبره از آن تو باشد.' و راه افتاد و به قصر رفت.
اين بار هم غلام با پاشاندن برگ توت در چشمان دختر شاه او را خوب کرد و شاه همانگونه که قول داده بود، دختر خود را به عقد چوپان درآورد و هفت شبانه روز عروسى گرفت.
چندى بعد چوپان به نزد شاه رفت و گفت: 'آن پيرزن مادر من نيست و مرا ديار جاى ديگر است، اجازه مى‌خواهم به سوى ديار خود سفر کنم.' شاه چيزى نگفت و دستور داد اسباب سفر براى غلام و همسرش فراهم کنند. دختر و پسر هر دو سوار بر دو اسب تاخت از آن شهر دور شدند و رفتند و رفتند تا به شهرى که دختر ديوانهٔ شاه را خوب کرده بود رسيدند. غلام دختر را همراه آنچه از پدرش گرفته بود برداشت و با سرعت به نزديک جنگل آمدند. کاروانى از قاطر و کنيز و غلام به همراه چوپان بود. زمين را کندند و دانه‌هاى قيمتى و جواهرات را در جعبه‌ها کردند و بار قاطرها نمودند.
هنگامى که به دو راهى جنگل رسيدند، چوپان به کاروان گفت: 'به راه خود ادامه دهند. و خود به تنهائى سراغ جائى رفت که تيله‌ها را در گوشه‌اى از آن پنهان کرده بودند. چوپان ديد که هر سه تيله سر جاى خود است. و از آنجا که قصد تمام کردن کار را داشت و به کاروان گفته بود در گوشه‌اى نزديک به شهر خيمه و خرگاه بزنند و منتظر بمانند، به تاخت از راهى که پسر وزير و پسر وکيل رفته بودند، رفت.
رفت و رفت تا به شهرى رسيد که آن دو در آنجا شاگردى مى‌کردند. پس از کمى گشت و گذار بالاخره آنها را پيدا کرد. غلام که قيافهٔ خود را تغيير داده بود پس از گفت و گو با پسر وزير که شاگرد آشپز شده بود، و پسر وکيل که شاگرد نانوا شده بود، از وضع حالشان با خبر شد و دلداريشان داد.
غلام پس از چند روز که در شهر خوب سير و سياحت کرد، دوباره به پيش پسر وزير، و پسر وکيل رفت و پس از گفت و گو دست آخر گفت: 'اگر حاضر باشيد که جائى از بدنتان را داغ بزنم، نه تنها سکه‌هاى فراوانى در اختيارتان مى‌گذارم، بلکه کارى مى‌کنم که تا بس سپاسگزارم باشيد!'
چوپان ميلى را در آتش نهاد و آنان را داغ کرد. به‌طورى که دادشان به هفت آسمان بلند شد. پس جواهر و اسب در اختيارشان گذاشت تا هر کدام زودتر رسيدند با دختر شاه ازدواج کنند.
پسر وزير و پسر وکيل هر دو همزمان به شهر رسيدند و پيش دختر رفتند و قرار گذاشتند با قرعه کشى يکى کنار برود دختر هم که چشم به راه غلام بود. سى روز از پدرش مهلت خواست.
و امّا چوپان به خيمه و خرگاه و کاروان خود چون بازگشت دستور داد تا کاروان به راه بيفتد. آمدند و آمدند تا به نزديک شهر رسيدند. و دوباره خيمه و خرگاه برپا ساختند.
سپيده سر نزده، مؤذن شاه که بر بام قصر آمده بود. کمى دورتر از قصر شاه، خيمه و خرگاه با شکوهى را ديد. اذان نگفته به پيش شاه رفت و آنچه از بلنداى قصر ديده مى‌شد براى او باز بگفت. شاه قاصدى را روانهٔ خيمه و خرگاه غلام چوپان کرد و گفت بپرسد که کيست و چه طلب مى‌‌کند. چوپان گفت: 'دو تن از غلامان من به اين شهر گريخته و هم‌اکنون پنهان هستند آن دو را مى‌خواهم!' قاصد آنچه شنيده بود براى شاه باز بگفت. و شاه پيغام داد چنين غلامانى در اينجا نيست. چوپان در جواب شاه گفت: 'اگر همهٔ مردم را در دروازه شهر گردآورى و خود قدم رنجه کني، به تو نشان خواهم داد غلامان من چه کسانى هستند.'
شاه مردم را در دروازه شهر فراخواند، و خود به همراه وزير و وکيل، و پسرانشان در دروازه شهر حاضر شد. شاه دستور داد مردم شهر را يک به يک بگردند. و غلامان فرارى که داغ داشتند، پيدا کنند. چوپان چون چنين ديد، بى‌ آنکه شاه بتواند او را بشناسد به نزد او آمد و گفت چرا مردم را اذيت مى‌کني، دو غلامى که در پى آنها هستم، همين دو جوانى است که در کنار تو ايستاده‌اند.
شاه به باور نياورد و عصبانى شد، امّا چوپان پاى بفشرد و شاه رضا داد تا اگر آنان داغى دارند، داغشان را ببيند. چنان بود که چوپان مى‌گفت هر دو داغ داشتند. خبر به دختر که چشم به راه غلام بود رسيد، گفت: 'حتم دارم که خودش است و از آنجا که من در خواب بر پيشانى او آينده را تماشا کردم، مطمئن هستم در اشتباه نيستم.' و بعد خطاب به کنيز خود افزود: 'براى آنکه حرف مرا باور کني، او به زير زنخدان خود خالى سياه دارد.' و از کنيز خود خواست برود، و نشان چوپان را از نزديک ببيند. کنيز همان ديد که دختر شاه گفته بود.
دختر به گرمابه رفت و خود را آراست و چوپان راهى قصر شد. دو دلداده پس از مدت‌ها به هم رسيدند و ازدواج کردند. و چوپان در کنار سه همسر خود که دختران شاه سه کشور بودند. به قدرت دست يافت و تا آنجا که توانست به مردم خوبى کرد.
- غلام
- سيب خندان و نارگريان ص ۷۹
- محسن مهين‌دوست
- انتشارات فريد ـ چاپ اوّل ۱۳۷۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید