جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

نگار من چو اندر من نظر کرد


نگار من چو اندر من نظر کرد    همه احوال من بر من دگر کرد
به پرسش درد جانم را دوا داد    به خنده زهر عیشم را شکر کرد
ز راه دیده ناگه در درونم    درآمد نور و ظلمت را به در کرد
به شب چون خانه گشتم روشن از شمع    که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
زهر وصفی که بود او را و اسمی    به قدر حال من در من اثر کرد
به گوشم گوش شد با چشم شد چشم    ز هر جایی به نسبت سر به در کرد
به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار    به لب چون مرغ عیسی جانور کرد
چو سایه هستیم را نور خود داد    چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد
دلم روشن نگردد بی رخ او    که بی آتش نشاید شمع برکرد
برین سر راست ناید تاج وصلش    ز بهر تاج باید ترک سر کرد
بجان در زلفش آویزم چه باشد    رسن بازی تواند این قدر کرد
مرا از حال عشق و صبر پرسید    چه گویم این مقیم است آن سفر کرد
خمش کن سیف فرغانی کزین حال    نمی‌شاید همه کس را خبر کرد


همچنین مشاهده کنید