پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت


رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت    آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل    شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟    ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت
چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون    کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت
گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا    گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت
گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم    نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت
سخن سوختن عشقت اگر باور نیست    ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت


همچنین مشاهده کنید