شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

پدید نیست اسیران عشق را خانه


پدید نیست اسیران عشق را خانه    کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم    که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف    مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!    گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
به نقدم از همه آسایشی برآوردی    پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد    مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی    چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه


همچنین مشاهده کنید