پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

زمستان ز مستان نبیند زبونی


زمستان ز مستان نبیند زبونی    و گر خود بلا بارد از ابر خونی
زمستان بهاریست آنجاکه باشد    شراب ارغوانی، سماع ارغنونی
ز شر زمستان شرابت رهاند    و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی
چو بادی برآید دمی باده درکش    ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما    که از حلقه‌ی می‌پرستان برونی
گر آزاد مردی تو و دین رندان    به دونان رها کن خسیسی و دونی
تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو    فرو کش به شادی که در هان و هونی
نگه کن که چونست احوال و آنگه    بخور باده‌ای چند و بنگر که چونی؟
دل آهنین را دوایی ده از می    که مانند سیمابی از بی‌سکونی
به یک حال بر بیستان خویشتن را    گر از باستانی ور از بیستونی
ز سر دل اوحدی دور باشی    چو ذوقی نباشد ترا اندرونی


همچنین مشاهده کنید