جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

وله


سر پیوند ما ندارد یار    چون توان شد ز وصل برخوردار؟
کار ما با یکیست در همه شهر    وان یکی تن نمیدهد در کار
همدمی نیست، تا بگویم راز    محرمی نیست، تا بنالم زار
در خروشم به صیت آن معشوق    در سماعم به صوت آن مزمار
بلبلی هستم اندرین بستان    غلغلی بستم اندرین گلزار
مطربم پرده‌ای همی سازد    که درین پرده نیست کس را بار
منم آن واله پریشان سیر    منم آن عاشق قلندروار
غارت عشق برده نقدم و جنس    رشته‌ی عشوه بسته پودم و تار
رخت فردا کشیده بر در دی    نقد امسال کرده در سر پار
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی    جام در دست و جامه در آهار
بر سویدای دل نگاشته خوش    نقش سودای آن بت عیار
همه مستان بهوش می‌آیند    مست ما خود نمی‌شود هشیار
هر کسی را بقدر خود روزیست    من همان روز دیدم این شب تار
بر کنارم همی کشند، ار نی    در میان زود بستمی زنار
می‌برد قاصد زمین و زمان    می‌دهد جنبش خزان و بهار
نکهت زلفش از شمال و جنوب    نامه‌ی عشقش از یمین و یسار
همه پویندگان آن راهند    همه جویندگان آن دیدار
اوحدی، گر حکایتی داری    فرصتست این زمان، بیا و بیار
سخنی زان رخ نهفته بگوی    نفسی زین دل گرفته بر آر
میوه پختست ریزشی می‌کن    ابر تندست قطره‌ای می‌بار
نکته‌ای باز ران از آن دفتر    اندکی باز گو از آن بسیار
شربتی ده، که کم کند جوشش    دارویی کن، که به شود بیمار
احتیاطی بکن در اول روز    تا پشیمان نگردی آخر کار
راز داری به دست کن، که شود    تو رساننده، او پذیرفتار
در ده ار قابلی بود در ده    بده آواز ده بده سالار
کای پسر نامه‌ای رسید از یار    نفسی گوش باش و گوشم دار
چیست این نامه و فغان در شهر؟    چیست این شور و فتنه در بازار؟
تو گمانی که می‌رسد معشوق    آن نشانی که می‌رود دلدار
همه در جست و جو و او فارغ    همه در گفت و گو و او بیزار
راه بسیار شد، مرنجان خر    دزد همراه شد، بیفکن بار
نار در زن به خرمن تشویش    بار برنه ز مکمن انکار
خانه در بیشه‌ی الهی بر    سنگ بر شیشه‌ی ملاهی بار
بر سواد سه نقش کش خامه    بر در چار طبع زن مسمار
این مثلث بنه بر آتش ننگ    و آن مربع بریز بر گل‌عار
چون دلیلان مخالفند، بگرد    زین دم آهنج راه بی‌هنجار
در غبارند شاه و لشکر، باش    تا برون آید آن علم ز غبار
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست    وین سه گفتن تعدد و تکرار
جز یکی نیست صورت خواجه    کثرت از آینه است و آینه‌دار
آب و آیینه پیش گیر و ببین    که یکی چون دو می‌شود به شمار؟
سکه‌ی شاه و نقش سکه یکیست    عدد از درهمست و از دینار
از یکی آب نقش می‌بندد    بر سر گلبن، ار گلست، ار خار
از چراغی هزار بتوان برد    از یکی دانه غله صد خروار
نقطه‌ای را هزار دایره هست    گر قدم پیشتر نهد پرگار
الفست اول حروف و حروف    بر الف می‌کنند جمله مدار
هم به دریاست باز گشت نمی    که ز دریا جدا شود به بخار
به نهایت رسان تو خط وجود    نقطه‌ی اصل از انتها بردار
تا بدانی که: نیست جز یک نور    وان دگر سایه‌ی در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست    باز جویید، یا اولی الابصار
همه تسبیح او همی گویند    ریگ در دشت و سنگ در کهسار
جمله با او درین مناجاتند    خواه موسی و خواه موسیقار
سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست    با سر چوب، چنگ در گفتار
پس انالاحق بدان که خواهی گفت    سر منصور گیر یا سردار
خیز، تا این سخن ز سر گیریم    که به پایان نمی‌رسد طومار
چند ازین ریش و جبه و دستار؟    دست آن دوست گیر و دست مدار
ورد دل کن به جنبش و حرکت    قوت جان ساز در سکون و قرار
یاد او بالغدو و الاصل    ذکر او بالعشی والابکار
رنگ و بوی خود از میان برگیر    تا ترا تنگ برکشد به کنار
تا نگردی شکسته کی بینی    به درستی جمال آن دلدار؟
بر کف دستش آورند و برند    کوزه کش دسته بشکند به چهار
آنچه گوید اگر توانی کرد    هرچه گویی تو آن کند ناچار
چون دیار تو از تو پاک شود    کس نماند، پس از خدا، دیار
مرد کاری، عیال حشر مشو    کار خود هم تو کار خویش شمار
نفس شوخ آورند در محشر    خر ریش آورند در بازار
کیل و میزان به دست توست، بسنج    نقد و جنسی که کرده‌ای انبار
خویشت او بس، ز دیگران به کنار    چون مجرد شوی ز خویش و تبار
رخ به میعاد گاه معنی کن    اربعینی به آب دیده برآر
تا بگوید مسیح روح سخن    تا ببیند کلیم دل دیدار
در جهانی تو، این چنین که تویی    نظری کن به خویشتن یک بار
عضوهای تو هر یکی حرفیست    وندر آن حرف احرفت بسیار
زین حروف اربرون کنی اسمی    اسم اعظم بود، مگیرش خوار
چون به خود در رسی ز خود بررس    که خدا کیست؟ ای خدا آزار
بر تو این داستان تو دانی گفت    دست بیگانه در میانه میار
منزل و راه نیست غیر از تو    راه و منزل نمودمت، هشدار!
سایر و سالک از تو در عجبند    ملک و مالک از تو در تیمار
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند    گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
آسمان سخره‌ی تو در تسخیر    اختران سغبه‌ی تو در پیکار
هم ز بهر تو فرقدان ثابت    هم برای تو مشتری سیار
در بن طور «هو» ت کرده وطن    بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
هفت هیکل نوشته بر تو عیان    چار تکبیر کرده بر تو نگار
جز تو کامل نبود ازین ابداع    بی تو دوری نبود ازین ادوار
از ملک کی برآید این قدرت؟    آدمی که تواند این کردار؟
با تو نوریست، این خدایی، ضم    در تو سریست، این الهی، سار
این مثلها اگر ندانستی    باز خواهیم گفت، یادش دار
از تو این ما و من که میگوید؟    با تو این نیک و بد که داد قرار؟
گر کسی دیگرست، بازش جوی    ور توی، چیست زحمت اغیار؟
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست    زانکه چون مرتفع شود پندار
زین تو سیصد هزار منزل هست    تا به جبریل، خاصه تا جبار
و ز تو گر راستی حقیقت تست    به حقیقت خود اوست بی‌اخبار
این که وقتی نشان او بینی    تا نگویی که: واصلم، زنهار!
خاک دور، آنگهی سرادق نور    «و قنا، ربنا، عذاب النار»
پشک را با نسیم مشک چه انس؟    خاک را با خدای پاک چه کار؟


همچنین مشاهده کنید