پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

وله ایضا


در خرابات عاشقان کوییست    وندر آن خانه یک پری‌روییست
طوقداران چشم آن ماهند    هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش    فلک و هر چه در فلک گوییست
به نفس چون مسیح جان بخشد    هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش    زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک    پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت    در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد    تا مرا رخ به سایه و سوییست
اوحدی با کسی نمی‌گوید    نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست می‌شوم هر دم    تا ز هستی من سر موییست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می    نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو    بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقه‌ی قدس    همه را روی در حظیره‌ی حی
گر در آن کوچه باریابی تو    کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب و دی    تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو    ندری نامه‌ی «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد    آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش    تا شود جمله‌ی جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست    نتوان دید جز ببینش وی
سالها شد که راه می‌پویم    چون نخواهد شد این بیابان طی
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد    در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی    با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید    هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که می‌نوشد    دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند    مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهر    پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس    عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقه‌ی خراباتست    زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق    هر که پروای دردسر دارد
اوحدی تاکنون دری می‌زد    چون خرابات ما دو در دارد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی می‌رود، به من کن گوش    پیش از آن کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم    باز جوی و به عالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه    سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش    دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی    در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود    برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه می‌گویم    گرت افتد گذر به عالم هوش
آن شناسد حدیث این دل مست    که ازین باده کرده باشد نوش
در دلم آتشست و در چشم آب    جای آن باشد ار برآرم جوش
اوحدی بازگشت گوشه نشین    اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب    باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست    کافتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود    و ز عنب شیره و ز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذر    هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ دید و بینی بوی    عقل ازو سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد    برگرفتم از آن جمال نقاب
غیر ازو هر چه می‌نماید رخ    نیست یکباره جز غرور و سراب
دیده‌ی اوحدی به جستن اوست    گر بیابد به کام دیده جواب
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمی‌دانم    وز تو چیزی نهان نمی‌دانم
بی‌نشان تو نیست یک ذره    به جز این یک نشان نمی‌دانم
با تو پوشیده حالتیست مرا    که درستش بیان نمی‌دانم
گرچه داناست نام من، لیکن    تا نگویی: بدان، نمی‌دانم
این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟    شرح این کن، که آن نمی‌دانمم
آن چنانم به بویت، ای گل، مست    که گل از بوستان نمی‌دانم
به اشارت حدیث خواهم گفت    که غریبم، زبان نمی‌دانم
دوستان، جز حدیث او مکنید    که من این داستان نمی‌دانم
اوحدی باز در میان آمد    کام او زین میان نمی‌دانم
چون پس از عمرها که گردیدم    راه این آستان نمی‌دانم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت    عشق او خنجر ستم برداشت
هرچه بی‌راه دید غارت کرد    و آنچه بر راه دید هم برداشت
دوست احرام آشنایی بست    نام بیگانه زین حرم برداشت
خطبها چون به نام او کردند    جمله را سکه از درم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفت    وز دل من غمام غم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شد    کین کهن جامه جام جم برداشت
اندر آن جام چون خدا را دید    از کتاب خودی رقم برداشت
روز صید آن سوار ازین نخجیر    پر بیفگند، لیک کم برداشت
دل نادان من امانت عشق    هم به پشتی آن کرم برداشت
دست او چون به حکم دستوری    از من و اوحدی قلم برداشت
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی


همچنین مشاهده کنید