چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات - قسمت اول


چون یاد کنم طبع طربناک ترا    و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم    در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
٭٭٭
گر آدمیی دور شو از دمدمها    ور گرگ نه‌ای مگر و گرد رمها
تا کی ز برای جستن آب رخی؟    از گردن خود فرو نه این مظلمها
٭٭٭
هستیم به امید تو چون دوش امشب    برآمدنت بسته دل و هوش امشب
زان گونه که دوش در دلم بودی تو    یارب! که ببینمت در آغوش امشب
٭٭٭
ای میل دل من به جهان سوی لبت    تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟    خون دل خویشتن ز پهلوی لبت
٭٭٭
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت    بر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت
من بنده‌ی شمعم، که ز بهر دل خلق    ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
٭٭٭
گر راست روی محرم جان سازندت    ور کژ بروی ز دل بیندازندت
در حلقه‌ی عاشقان چو ابریشم چنگ    تا راست نگردی تو بننوازندت
٭٭٭
در کارگه غیب چو نقاش نخست    جوینده‌ی نقش خویشتن را می‌جست
بر لوح وجود نقشها بست و در آن    چون روشن گشت نقش آن جزو بشست
٭٭٭
این فرع که دیدی همه از اصلی خاست    در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست
زان روی دو چشم داد و یک بینی حق    تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست
٭٭٭
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست    یک روز برم به مهر ننشست و نخاست
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟    چون میبینم جمله ز بدبختی ماست
٭٭٭
قدش به درخت سرو می‌ماند راست    زلفش به رسن، که پای بند دل ماست
دل میل گنه دارد از آن روز که دید    کو را رسن از زلف و درخت از بالاست
٭٭٭
جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست    کندر دهنت موی شکافی پیداست
ما را دل سخت تو در آیینه‌ی نرم    ماننده‌ی سنگ از آب صافی پیداست
٭٭٭
کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟    یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟
خود راز من سبک بهایی چه بود؟    در جنب چنان گران پسندی که تراست؟
٭٭٭
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟    وان حقه‌ی لعل خالی از خنده چراست؟
روی تو بکندند، نگوید پدرت    در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟
٭٭٭
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست    وین کوتهی مدت مهلی که مراست
حسن عمل از من چه توقع داری؟    با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست
٭٭٭
خال تو به هر حال پسندیده‌ی ماست    زلف تو چو حال دل غم دیده‌ی ماست
آن خال که بر چاه زنخدان داری    تر می‌دارش که مردم دیده‌ی ماست
٭٭٭
ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست    زاهد بودن موجب بدنامی ماست
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش    بی‌باده‌ی خام بودن از خامی ماست
٭٭٭
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست    فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست
پرسش کردی به یک زبانم شب دوش    و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست
٭٭٭
با روی تو آفتاب صافی تیره است    با لعل لبت شراب صافی تیره است
تاریکی آب صافی از سیل نبود    در جنب رخ تو آب صافی تیره است
٭٭٭
در سینه ز دست دل جگر تابیهاست    در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست
ای دیده، بریز خون این دل، که مرا    دیریست که با او سر بی‌آبیهاست
٭٭٭
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست    پوشیده هزارگونه رازم با تست
حرمان شبی دراز و جایی خالی    زانم که حکایت درازم با تست
٭٭٭
خالی که به شیوه پای بست لب تست    همچون دلم آشفته و مست لب تست
بسیار دلش خون مکن و روزی چند    نیکو دارش، که زیر دست لب تست
٭٭٭
اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟    وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟
عمری به سر خویش دویدی هیچست    وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟
٭٭٭
زلفت، که چو حلقه‌ی کمند افتادست    از وی دل عالمی به بند افتادست
در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک    آشفته ز بالای بلند افتادست
٭٭٭
ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست    نابوده زبود این و آن هیچ به دست
از من طلب هیچ نمیباید کرد    زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست
٭٭٭
آتش تپش از جان به تابم بردست    دود از دل خسته‌ی خرابم بر دست
با این همه دود و آتش اندر دل و جان    پیش تو چنانست که آبم بردست
٭٭٭
حسنی که تو، ای نگار، داری بردست    آن نقش چرا همی نگاری بردست؟
ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک    تو میگیری سیاه کاری بردست
٭٭٭
ابر آن نکند که این جلب زن کردست    ببر آن نکند که این جلب زن کردست
بنیاد مسلمانی ازو گشت خراب    گبر آن نکند که این جلب زن کردست
٭٭٭
شاهی ز غلام خویش یاد آوردست    ما را به سلام خویش یاد آوردست
نشگفت که نام ما بلندی گیرد    ما را چو به نام خویش یاد آوردست


همچنین مشاهده کنید