جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست


بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست    ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود    کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لاله‌ی سیراب و شاخ شمشادش    بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست    برفت و مشعله‌ی عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات    چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته‌ئی    کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا    چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین    غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو    که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست


همچنین مشاهده کنید