جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم


چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم    چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی    گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم
چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل    همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم
به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی    همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم
دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید    بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم
نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی    نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد    به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم
ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت    تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم


همچنین مشاهده کنید