چهارشنبه, ۲۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 17 April, 2024
مجله ویستا

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم


یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم    گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست    کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح    بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم
ندانم این شب قدرست یا ستاره روز    تویی برابر من یا خیال در نظرم
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان    اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم    دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
روان تشنه برآساید از وجود فرات    مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم
چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم    کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست    به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود    و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد    بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم


همچنین مشاهده کنید