جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

حکایت در شناختن دوست و دشمن را


شنیدم که دارای فرخ تبار    ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گله‌بانی به پیش    بدل گفت دارای فرخنده کیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ    ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمان کیانی به زه راست کرد    به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور    که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم    به خدمت بدین مرغزار اندرم
ملک را دل رفته آمد بجای    بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
تو را یاوری کرد فرخ سروش    وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت:    نصحیت ز منعم نباید نهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست    که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مهتری شرط زیست    که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیده‌ای    ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای
کنونت به مهر آمدم پیشباز    نمی‌دانیم از بداندیش باز
توانم من، ای نامور شهریار    که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گله‌بانی به عقل است و رای    تو هم گله‌ی خویش داری، بپای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود    که تدبیر شاه از شبان کم بود


همچنین مشاهده کنید