شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حکایت مرزبان ستمگار با زاهد


خردمند مردی در اقصای شام    گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای    به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود    ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش    که در می‌نیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز    به در یوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده    بخواری بگرداندش ده به ده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود    یکی مرزبان ستمگار بود
که هر ناتوان را که دریافتی    به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کش    ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند ازان ظلم و عار    ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش    پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز    نبینی لب مردم از خنده باز
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه    خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت    بنفرت ز من درمکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستی است    تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم    به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی    چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار    بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
وجودت پریشانی خلق از اوست    ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی    نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت    چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار    برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست    نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل    که خلقی بخسبند از او تنگدل


همچنین مشاهده کنید