سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

حکایت شحنه مردم آزار


گزیری به چاهی در افتاده بود    که از هول او شیر نر ماده بود
بداندیش مردم بجز بد ندید    بیفتاد و عاجزتر از خود ندید
همه شب ز فریاد و زاری نخفت    یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:
تو هرگز رسیدی به فریاد کس    که می‌خواهی امروز فریادرس؟
همه تخم نامردمی کاشتی    ببین لاجرم بر که برداشتی
که بر جان ریشت نهد مرهمی    که دلها ز ریشت بنالد همی؟
تو ما را همی چاه کندی به راه    بسر لاجرم در فتادی به چاه
دو کس چه کنند از پی خاص و عام    یکی نیک محضر، دگر زشت نام
یکی تشنه را تاکند تازه حلق    دگر تا بگردن درافتند خلق
اگر بد کنی چشم نیکی مدار    که هرگز نیارد گز انگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جو    که گندم ستانی به وقت درو
درخت زقوم ار به جان پروری    مپندار هرگز کز او برخوری
رطب ناور چوب خر زهره‌ی بار    چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار


همچنین مشاهده کنید