پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

حکایت در معنی عزت نفس مردان


سگی پای صحرا نشینی گزید    به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد    به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود    که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراگنده روز    بخندید کای مامک دلفروز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش    دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم    که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بدرگی    ولیکن نیاید ز مردم سگی


همچنین مشاهده کنید