جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

حکایت


یکی ناسزا گفت در وقت جنگ    گریبان دریدند وی را به چنگ
قفا خورده گریان وعریان نشست    جهاندیده‌ای گفتش ای خودپرست
چو غنچه گرت بسته بودی دهن    دریده ندیدی چو گل پیرهن
سراسیمه گوید سخن بر گزاف    چو طنبور بی مغز بسیار لاف
نبینی که آتش زبان است و بس    به آبی توان کشتنش در نفس؟
اگر هست مرد از هنر بهره‌ور    هنر خود بگوید نه صاحب هنر
اگر مشک خالص نداری مگوی    ورت هست خود فاش گردد به بوی
به سوگند گفتن که زر مغربی است    چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست


همچنین مشاهده کنید