جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


در این شهرباری به سمعم رسید    که بازارگانی غلامی خرید
شبانگه مگر دست بردش به سیب    ببر درکشیدش به ناز و عتیب
پری چهره هرچ اوفتادش به دست    ز رخت و اوانیش در سر شکست
نه هرجا که بینی خطی دل فریب    توانی طمع کردنش در کتیب
گوا کرد بر خود خدای و رسول    که دیگر نگردم به گرد فضول
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش    دل افگار و سربسته و روی ریش
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل    به پیش آمدش سنگلاخی مهیل
بپرسید کاین قله را نام چیست؟    که بسیار بیند عجب هر که زیست
کسی گفتش این راه را وین مقام    بجز تنگ ترکان ندانیم نام
برنجید چون تنگ ترکان شنید    تو گفتی که دیدار دشمن بدید
سیه را بفرمود کای نیکبخت    هم این جا که هستی بینداز رخت
نه عقل است و نه معرفت یک جوم    اگر من دگر تنگ ترکان روم
در شهوت نفس کافر ببند    وگر عاشقی لت خور و سر ببند
چو مر بنده‌ای را همی پروری    به هیبت بر آرش کز او برخوری
وگر سیدش لب به دندان گزد    دماغ خداوندگاری پزد
غلام آبکش باید و خشت زن    بود بنده‌ی نازنین مشت زن
گروهی نشینند با خوش پسر    که ما پاکبازیم و صاحب نظر
ز من پرس فرسوده‌ی روزگار    که بر سفره حسرت خورد روزه‌دار
ازان تخم خرما خورد گوسپند    که قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو و عصار ازان در که است    که از کنجدش ریسمان کوته است


همچنین مشاهده کنید