سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حکایت


یکی پارسا سیرت حق پرست    فتادش یکی خشت زرین به دست
سر هوشمندش چنان خیره کرد    که سودا دل روشنش تیره کرد
همه شب در اندیشه کاین گنج و مال    در او تا زیم ره نیابد زوال
دگر قامت عجزم از بهر خواست    نباید بر کس دوتا کرد و راست
سرایی کنم پای بستش رخام    درختان سقفش همه عود خام
یکی حجره خاص از پی دوستان    در حجره اندر سرا بوستان
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت    تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت
دگر زیر دستان پزندم خورش    براحت دهم روح را پرورش
بسختی بکشت این نمد بسترم    روم زین سپس عبقری گسترم
خیالش خرف کرده کالیوه رنگ    به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ
فراغ مناجات و رازش نماند    خور و خواب و ذکر و نمازش نماند
به صحرا برآمد سر از عشوه مست    که جایی نبودش قرار نشست
یکی بر سر گور گل می سرشت    که حاصل کند زان گل گور خشت
به اندیشه لختی فرو رفت پیر    که ای نفس کوته نظر پند گیر
چه بندی در این خشت زرین دلت    که یک روز خشتی کنند از گلت؟
طمع را نه چندان دهان است باز    که بازش نشیند به یک لقمه آز
بدار ای فرومایه زین خشت دست    که جیحون نشاید به یک خشت بست
تو غافل در اندیشه‌ی سود مال    که سرمایه‌ی عمر شد پایمال
غبار هوی چشم عقلت بدوخت    سموم هوس کشت عمرت بسوخت
بکن سرمه‌ی غفلت از چشم پاک    که فردا شوی سرمه در چشم خاک


همچنین مشاهده کنید