جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


یکی متفق بود بر منکری    گذر کرد بر وی نکو محضری
نشست از خجالت عرق کرده روی    که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!
شنید این سخن پیر روشن روان    بر او بربشورید و گفت ای جوان
نیاید همی شرمت از خویشتن    که حق حاضر و شرم داری ز من؟
نیاسایی از جانب هیچ کس    برو جانب حق نگه دار و بس
چنان شرم دار از خداوند خویش    که شرمت ز بیگانگان است و خویش


همچنین مشاهده کنید