جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

رجوع به حکایت ذاالنون رحمة الله علیه


چون رسیدند آن نفر نزدیک او    بانگ بر زد هی کیانید اتقو
با ادب گفتند ما از دوستان    بهر پرسش آمدیم اینجا بجان
چونی ای دریای عقل ذو فنون    این چه بهتانست بر عقلت جنون
دود گلخن کی رسد در آفتاب    چون شود عنقا شکسته از غراب
وا مگیر از ما بیان کن این سخن    ما محبانیم با ما این مکن
مر محبان را نشاید دور کرد    یا بروپوش و دغل مغرور کرد
راز را اندر میان آور شها    رو مکن در ابر پنهانی مها
ما محب و صادق و دل خسته‌ایم    در دو عالم دل به تو در بسته‌ایم
فحش آغازید و دشنام از گزاف    گفت او دیوانگانه زی و قاف
بر جهید و سنگ پران کرد و چوب    جملگی بگریختند از بیم کوب
قهقهه خندید و جنبانید سر    گفت باد ریش این یاران نگر
دوستان بین کو نشان دوستان    دوستان را رنج باشد همچو جان
کی کران گیرد ز رنج دوست دوست    رنج مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی    در بلا و آفت و محنت‌کشی
دوست همچون زر بلا چون آتشست    زر خالص در دل آتش خوشست


همچنین مشاهده کنید