جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

مهمان آمدن در آن مسجد


تا یکی مهمان در آمد وقت شب    کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون می‌آزمود    زانک بس مردانه و جان سیر بود
گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای    رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای
صورت تن گو برو من کیستم    نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا    نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف    تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
چون تمنوا موت گفت ای صادقین    صادقم جان را برافشانم برین


همچنین مشاهده کنید