یک زنی آمد به پیش مرتضی |
|
گفت شد بر ناودان طفلی مرا |
گرش میخوانم نمیآید به دست |
|
ور هلم ترسم که افتد او به پست |
نیست عاقل تا که دریابد چون ما |
|
گر بگویم کز خطر سوی من آ |
هم اشارت را نمیداند به دست |
|
ور بداند نشنود این هم به دست |
بس نمودم شیر و پستان را بدو |
|
او همی گرداند از من چشم و رو |
از برای حق شمایید ای مهان |
|
دستگیر این جهان و آن جهان |
زود درمان کن که میلرزد دلم |
|
که بدرد از میوهی دل بسکلم |
گفت طفلی را بر آور هم به بام |
|
تا ببیند جنس خود را آن غلام |
سوی جنس آید سبک زان ناودان |
|
جنس بر جنس است عاشق جاودان |
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او |
|
جنس خود خوش خوش بدو ورد آورد |
سوی بام آمد ز متن ناودان |
|
جاذب هر جنس را هم جنس دان |
غژغژان آمد به سوی طفل طفل |
|
وا رهید او از فتادن سوی سفل |
زان بود جنس بشر پیغامبران |
|
تا بجنسیت رهند از ناودان |
پس بشر فرمود خود را مثلکم |
|
تا به جنس آیید و کم گردید گم |
زانک جنسیت عجایب جاذبیست |
|
جاذبش جنسست هر جا طالبیست |
عیسی و ادریس بر گردون شدند |
|
با ملایک چونک همجنس آمدند |
باز آن هاروت و ماروت از بلند |
|
جنس تن بودند زان زیر آمدند |
کافران هم جنس شیطان آمده |
|
جانشان شاگرد شیطانان شده |
صد هزاران خوی بد آموخته |
|
دیدههای عقل و دل بر دوخته |
کمترین خوشان به زشتی آن حسد |
|
آن حسد که گردن ابلیس زد |
زان سگان آموخته حقد و حسد |
|
که نخواهد خلق را ملک ابد |
هر کرا دید او کمال از چپ و راست |
|
از حسد قولنجش آمد درد خاست |
زآنک هر بدبخت خرمنسوخته |
|
مینخواهد شمع کس افروخته |
هین کمالی دست آور تا تو هم |
|
از کمال دیگران نفتی به غم |
از خدا میخواه دفع این حسد |
|
تا خدایت وا رهاند از جسد |
مر ترا مشغولیی بخشد درون |
|
که نپردازی از آن سوی برون |
جرعهی می را خدا آن میدهد |
|
که بدو مست از دو عالم میدهد |
خاصیت بنهاده در کف حشیش |
|
کو زمانی میرهاند از خودیش |
خواب را یزدان بدان سان میکند |
|
کز دو عالم فکر را بر میکند |
کرد مجنون را ز عشق پوستی |
|
کو بنشناسد عدو از دوستی |
صد هزاران این چنین میدارد او |
|
که بر ادراکات تو بگمارد او |
هست میهای شقاوت نفس را |
|
که ز ره بیرون برد آن نحس را |
هست میهای سعادت عقل را |
|
که بیابد منزل بینقل را |
خیمهی گردون ز سرمستی خویش |
|
بر کند زان سو بگیرد راه پیش |
هین بهر مستی دلا غره مشو |
|
هست عیسی مست حق خر مست جو |
این چنین می را بجو زین خنبها |
|
مستیاش نبود ز کوته دنبها |
زانک هر معشوق چون خنبیست پر |
|
آن یکی درد و دگر صافی چو در |
میشناسا هین بچش با احتیاط |
|
تا میی یابی منزه ز اختلاط |
هر دو مستی میدهندت لیک این |
|
مستیات آرد کشان تا رب دین |
تا رهی از فکر و وسواس و حیل |
|
بی عقال این عقل در رقصالجمل |
انبیا چون جنس روحند و ملک |
|
مر ملک را جذب کردند از فلک |
باد جنس آتش است و یار او |
|
که بود آهنگ هر دو بر علو |
چون ببندی تو سر کوزهی تهی |
|
در میان حوض یا جویی نهی |
تا قیامت آن فرو ناید به پست |
|
که دلش خالیست و در وی باد هست |
میل بادش چون سوی بالا بود |
|
ظرف خود را هم سوی بالا کشد |
باز آن جانها که جنس انبیاست |
|
سویایشان کش کشان چون سایههاست |
زانک عقلش غالبست و بی ز شک |
|
عقل جنس آمد به خلقت با ملک |
وان هوای نفس غالب بر عدو |
|
نفس جنس اسفل آمد شد بدو |
بود قبطی جنس فرعون ذمیم |
|
بود سبطی جنس موسی کلیم |
بود هامان جنستر فرعون را |
|
برگزیدش برد بر صدر سرا |
لاجرم از صدر تا قعرش کشید |
|
که ز جنس دوزخاند آن دو پلید |
هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور |
|
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور |
زانک دوزخ گوید ای ممن تو زود |
|
برگذر که نورت آتش را ربود |
میرمد آن دوزخی از نور هم |
|
زانک طبع دوزخستش ای صنم |
دوزخ از مومن گریزد آنچنان |
|
که گریزد مومن از دوزخ به جان |
زانک جنس نار نبود نور او |
|
ضد نار آمد حقیقت نورجو |
در حدیث آمدی که مومن در دعا |
|
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا |
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان |
|
که خدایا دور دارم از فلان |
جاذبهی جنسیتست اکنون ببین |
|
که تو جنس کیستی از کفر و دین |
گر بهامان مایلی هامانیی |
|
ور به موسی مایلی سبحانیی |
ور بهر و مایلی انگیخته |
|
نفس و عقلی هر دوان آمیخته |
هر دو در جنگند هان و هان بکوش |
|
تا شود غالب معانی بر نقوش |
در جهان جنگ شادی این بسست |
|
که ببینی بر عدو هر دم شکست |
آن ستیزهرو بسختی عاقبت |
|
گفت با هامان برای مشورت |
وعدههای آن کلیمالله را |
|
گفت و محرم ساخت آن گمراه را |
|