سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصی...


شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ    سوی شهری نان بدانجا بود تنگ
ترس جوع و قحط در فکر مرید    هر دمی می‌گشت از غفلت پدید
شیخ آگه بود و واقف از ضمیر    گفت او را چند باشی در زحیر
از برای غصه‌ی نان سوختی    دیده‌ی صبر و توکل دوختی
تو نه‌ای زان نازنینان عزیز    که ترا دارند بی‌جوز و مویز
جوع رزق جان خاصان خداست    کی زبون هم‌چو تو گیج گداست
باش فارغ تو از آنها نیستی    که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی
کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام    از برای این شکم‌خواران عام
چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش    کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش
تو برفتی ماند نان برخیز گیر    ای بکشته خویش را اندر زحیر
هین توکل کن ملرزان پا و دست    رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست
عاشقست و می‌زند او مول‌مول    که ز بی‌صبریت داند ای فضول
گر ترا صبری بدی رزق آمدی    خویشتن چون عاشقان بر تو زدی
این تب لرزه ز خوف جوع چیست    در توکل سیر می‌تانند زیست


همچنین مشاهده کنید