جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا
عکس نوشته
برف به آرامی میبارید و تنپوش سیاه محوطهی بیرون از خانهمان را سفید میکرد. گویا زمین سفت و سخت جای مناسبی برای رفتن او نبود. اما دانههای برف نیز با تمام نرمی و زیبایی خود او را برای رفتن دو دل میکردند. و او از این دنیای پیچیدهی رنگرنگ به تنگ آمده بود. و زمستان همهی این رنگها را با سفید یکدستاش پوشانده بود. و این بهانهی بزرگ او برای رفتن در فصل زمستان بود. چه باید میکرد. به آرامی از خانه بیرون رفت. هر آن چه که میدید آخرین باری بود که به آن مینگریست. او محو در تماشا بود. گویا همین امروز متولد شده بود. زمین و آسمان همگی برایش تازگی داشتند. برف سفیدی سینهاش را برای قدم نهادن او گسترده بود.
سکوت همهی فضا را پر کرده بود و به جز صدای خشخش قدمهای او بر روی برف صدایی شنیده نمیشد. به خوبی به اطراف محوطه نگاه میکرد. دیگر از هیچ چیز بدش نمیآمد. حتا آن حصارهای فلزی بلندی که به سان دیوارهای بلند قفسی او را اندرون خود محبوس کرده بود. خود را به آرامی به پشت حصارها رساند و بار دیگر از پشت روزنههای مشبک حصار به بیرون نگریست. گویا بیرون از آن جا دیگر هیچ حصار بلندی وجود نداشت که او را پشت خود حبس کند. دیگر مثل هر روز مجبور به تحمل تکراریهای همیشگی نبود. چو بازگشت، همهی آن ماشینها مثل هر روز سر جای خود بودند. و آن درختی که هنوز آن قدر بزرگ نشده بود که بچهها از شاخههایش بالا روند. و هیچ کسی جز حصارها و زمین و آن درخت جوان و سینهی سفید برف از رفتناش خبر نداشتند. به آرامی دور میشد و رد پایش را به سطح سفید برف به جا میگذاشت. او بود جادهای که هنوز به ابتدای آن نرسیده بود. سالهای از رفتن او میگذشت. اما هنوز سیاهی رد پای او از سفیدی ذهنم پاک نشده بود. برف به آرامی میبارید. تنپوش سفیدی همه جا را فرا گرفته بود. و سکوت تنها صدایی بود که شنیده نمیشد.
علی حامد حقدوست
http://tabrizfoto.blogfa.com/۸۷۰۲.aspx
منبع : مطالب ارسال شده
همچنین مشاهده کنید