پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی بر روابط فروغ و سهراب


نگاهی بر روابط فروغ و سهراب
بین شاعران معاصر ما صدای فروغ و سهراب به هم نزدیک است . سهراب بهترین شعر های خود را در اواخر عمر فروغ و بعد از او سرود و محتملا این سهراب بود که زبان روان و لحن صمیمی را از فروغ آموخته بود .
این هر دو شاعر احترام خاصی برای یکدیگر قائل بودند . سهراب در شعر های خود به فروغ اشاراتی دارد . در « ندای آغاز » می گوید :
چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
( مثلا شاعره یی را دیدم
آن چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت ...)که شاید اشاره یی به این سطور « تولدی دیگر » باشد :
( و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت )
سهراب در شعر مستقلی موسوم به « دوست » عواطف و احساسات خود را در مورد فروغ بیان کرده است.
( بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نور ها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ در ها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم ...)
« هیچ » را که در « و رفت تا لب هیچ » و چند جای دیگر هم آورده است در حقیقت از فروغ گرفته است :
( ما بر زمینی هرزه روئیدیم
ما بر زمینی هرزه می باریم
ما « هیچ » را در راه ها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه می پیمود ...)
« در آب های سبز تابستان »
هیچ را خود فروغ در گیومه قرار داده است و زمین هرزه یاد آور waste land الوت است که تحت عنوان « سرزمین هرز » به فارسی ترجمه شده بود .
فروغ هم نبوغ سهراب را کشف کرده بود . یک جا در مصاحبه ای درباره او می گوید : « سپهری از بخش آخر کتاب (( آوار آفتاب )) شروع می شود و به شکل خیلی تازه و مسحور کننده یی هم شروع می شود و همین طور ادامه دارد و پیش می رود . سپهری با همه فرق دارد . دنیای فکری و حسی او برای من جالبترین دنیاهاست . او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی کند . او از انسان و زندگی حرف می زند و به همین دلیل وسیع است . در زمینه وزن راه خودش را پیدا کرده . اگر تمام نیروهایش را فقط صرف شعر می کرد ، آن وقت می دیددید که به کجا خواهد رسید .»
متاسفانه فروغ در بهمن ماه ۱۳۴۶ در گذشت و ادامه اعتلای شعری سپهری را ندید . حجم سبز در ۱۳۴۶ چاپ شد ، اما صدای پای آب و مسافر به ترتیب در ۱۳۴۴ و بهار ۱۳۴۵ چاپ شده بودند .
فروغ یک جا ، شعر « روشنی ، من ، گل ،آب » سپهری را همراه با شعر های خود خوانده است . سبک سبک شعری این دو گاهی به حدی به هم نزدیک است که اصلا کسی متوجه نمی شود که این شعر از فروغ نیست . زبان این دو شاعر ساده و روان است و هر دو نگاه های تازه صمیمانه دارند . به هر حال لغات و تعبیرات مشترک بسیاری بین این دو قابل تشخیص است . در شعر « تا نبض خیس صبح » ، سپهری هم مانند فروغ بر روی « دست » تکیه دارد . یا می گوید :
( عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد )
که یاد آور مصراع :
( و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ )
هر دو از واژه « به اندازه » به نحو همانندی استفاده کرده اند :
( من به اندازه یک ابر دلم می گیرد ...
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد ... )
(( ندای آغاز )) سهراب
( پشت در یا ها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه خورشید چشمان سحر خیزان است . )
(( پشت در یا ها )) سهراب
( در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد . )
(( تولدی دیگر )) فروغ
از جمله لغات مشترک بیت آن دو ؛ سیب ، آینه ، پنجره ، عشق ، تنهایی ، جو ، خیابان ، زندگی ، هماغوشی، حجم ، سبز ، لحظه ... را اکنون می توانیم به یاد بیاوریم .فوت و فن های ادبی یا به اصطلاح بیان و بدیع ، نکات دستوری یا نحو کلام هم بین آن دو شبیه است .
اما البته در فضاهای معنوی آن ها تفاوت هایی است . سپهری شاعری است بینشمند که نظام فکری مشخصی دارد که می توان گفت تا حدودی صبغه فلسفی یا بهتر است بگوییم عرفانی دارد . سپهری به طور کلی شاعر با فرهنگی است که شعر او پر از تلمیحات و اشاره های فرهنگی است . فروغ بیشتر عاطفی و حساس است و در شعر او خبری از تلمیح و اشاره های فرهنگی نیست . حساسیت او را گاهی به زمینه های اجتماعی و حتی سیاسی می کشاند ، حال آنکه سپهری در افق های دور تر و وسیع تری است . فروغ بیشتر در زمین است ، حال آنکه سپهری اگر هم در زمین باشد ، در زمینی است که همه کس را به آنجا راه نیست . فروغ بیشتر در گذشته های زندگی معمولی است در خاطرات گذشته اش . سپهری توصیه به زمان حال می کند و منقطع بودن از ماضی و مستقبل .و این در حالی است که فروغ یک لحظه هم از فکر « بادبادک ها » غافل نیست . سپهری اگر گاهی از کودکی و کودک سخن می گوید به اعتبار آن است که کودک مظهر پاکی است و کسی است که هنوز نگاهش به گرد و غبار عادات مکدر نشده است . اما به هر حال او هم مانند فروغ به بهانه های مختلف به سراغ کودکان و کودکی می رود :
( پسری سنگ به دیوار دبستان می زد
کودکی هسته زرد آلو را ، روی سجاده بی رنگ پدر تف می کرد )
((صدای پای آب ))
در شعر سپهری همه جزئیات در خدمت یک بینش فلسفی و کلی است از جمله طرح همین مساله کودکی .
برای آن که تفاوت نگاه های این دو شاعر در مسائل جهان بینی روشن شود ، کافی است که دو مصراع زیر را در مورد « لحظه » از آن دو بخوانیم :
( حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که « لحظه » سهم من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله کاذبی است در میان گیسوان
من و دست های این غریبه غمگین )
(( پنجره ))
( زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه « اکنون » است )
(( صدای پای آب ))
« لحظه » فروغ همین لحظه زمینی نجومی است که با شتاب در حال فناست . فروغ می ترسد ، عمر در حال سپری شدن است و او هنوز زندگی خود را نزیسته است . متاسف است و عجله دارد . اما « اکنون » سپهری حوضچه یی است مصفا بین ماضی و مستقبل که می توان در آن پرید و جان و تن را صفا داد . شاعر شتابناک نیست بلکه با تانی کامل به مکث و توقف در اکنونی پر حکمت توصیه می کند . لحظه او لحظه یی روحانی و معنوی است ، لحظه حقیقی که ربطی به ساعت ندارد و با نفس ادراک می شود .
فروغ شکست خورده و بدبین و مایوس است ، زنی تنها که همواره در آستانه فصلی سرد بوده است ، اما سپهری خوش بین و متحرک و شاد است ، مردی تنها اما مجموع که همواره در آستانه بهاری شگرف بوده است . اگر زندگی برای فروغ چیزی جز ابر های سیاه کسالت بار نبوده است برای سپهری رسم خوشایندی بود و اگر آویختن پرده یی سهم فروغ از آسمان گرفته است و او همواره در حال فرورفتن به اعماق زمین است ، سپهری هر کجا باشد ، آسمان مال اوست . او بر همه زمین که هیچ بر آسمان نیز دست دارد .
اما در جزئیات یا در امور متعددی بین نگاه های آن دو شباهت هم هست . هر دو به طبیعت نگاه های دقیقی دارند . راست است که قوانین اجتماعی و مشکلات زندگی زنی تنها چون فروغ را به بیانی مایوسانه می کشاند و سپهری صوفی وار قوانین و مشکلات را به هیچ می گیرد و دم از نشاط و حرکت می زند ، اما در بنیاد گاهی نحوه تلقی به هم نزدیک است . مثلا در تعارفی که هر دواز زندگی کرده اند ، آن را آمیخته ای از مرگ و زندگی ، غم و شادی و بد و خوب دانسته اند ، منتها فروغ عکس العمل نشان می دهد ، اما سپهری می گوید این قانون زندگی است و باید حقیقت را با روی خوش پذیرفت . همچنین هر دو مرگ را به نحوی توصیف کرده اند که هم زنده است و هم مرده .
یکی دیگر از شباهت های عقیدتی بین آن دو عقیده رجحان اعصار کهن بر دوره های متاخر و خوشبخت انگاشتن بشر کهن نسبت به بشر امروزی است ؛ در گذشته خیر بهتری بوده است . فروغ ایده کذائی پیشرفت progress را با استعاره اوردن « پیغمبران » برای دانشمندان به سخره می گیرد . پیغمبران باید مبشر صلح و دوستی باشند ، حال آنکه پیغمبران عصر ما یعنی دانشمندان و اداره کنندگان امور جهانی چیزی جز نکبت و بد بختی برای ما به ارمغان نیاورده اند :
( پیغمبران ، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجار های پیاپی
و ابر های مسموم
آیا طنین آیه های مقدس هستند ؟
ای دوست ، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس )
(( پنجره ))
یکی دیگر از شباهت های بین فروغ و سهراب قدرت پیشگویی آنان است . شاعران وارث جادوگران و غیبگویان و ساحران قبیله های کهن بشری هستند و به قول سپهری :
( شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند )
(( پشت دریا ها ))
و به قول نظامی :
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران
ز آتش فکرت چو پریشان شوند
با ملک از جمله خویشان شوند
پرده رازی که سخن پروری است
سایه یی از پرده پیغمبری است
پیش و پسی بست صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا
این دو نظر محرم یک دوست اند
این دو چو مغز آن همه چون پوست اند
نبی و نبوت از ریشه « انبیا » به معنی خبر است . پیغمبران حاملان خبر های بزرگ هستند و از آینده خبر می دهند . بسیاری از شاعران و نویسندگان نیز از آینده خبر داده اند و در آثار کافکا ، نمائی از جهان بعد از او ترسیم شده است . آنچه در اینجا مراد و منظور است اشاره به پیش بینی سهراب به مرگ خود در بهار و فروغ در زمستان است .
سهراب در اردیبهشت ۱۳۵۹ به بیماری سرطان در گذشت . در « مسافر» می گوید :
( مرا سفر به کجا می برد
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟ )
او در بهار ۱۳۵۹ درنگ کرد . در آخرین شعر مجموعه « حجم سبز » می گوید :
( آه ، در ایثار سطح ها چه شکوهی است !
ای سرطان شریف عزلت
سطح من ارزانی تو باد ! )
سهراب جز در سال های آخر ، از بیماری سرطان خود خبر نداشت و سرطان عزلت در اینجا ، در واقع اضافه تشبیهی است .
فروغ شاعر زمستان بود . در زمستان زاد و در زمستان در گذشت . او نبیه یی بود که سر انجام در مقابل این سوال که چه می خواهی ؟ مانند سیبولا ها در اساطیر یونان و روم ، کاهنه ها و زنان غیبگو که در اقطار جهان کهن چون بابل و یونان و مصر ... پراکنده بودند و از آینده خبر می دادند ، پاسخ داد که : « می خواهم بمیرم » . در « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » که تاریخ زمستان عمر اوست می گوید :
( امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش
به مادرم گفتم: « دیگر تمام شد »
گفتم : « همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد »
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند . )
جائی می گوید : « ... می ترسم که زود تر از آنچه که فکر می کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند »
در پایان آخرین شعرش « پرنده مردنی ست » که آن را کمی قبل از مرگش سروده است می گوید :
( پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست )
و این در حقیقت آخرین کلام شعری است که بر تکه کاغذی نوشته است .
(( با تشکر و کسب اجازه از آقای دکتر سیروس شمیسا :
این مطلب از کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد » نوشته دکتر سیروس شمیسا می باشد .
اینجانب فقط به عنوان خواننده کتاب ایشان ، درصد قابل قبول و بالایی را از نقد و نگاه ایشان به فروغ، مورد قبول قرار می دهم، لیکن خود نقد ایشان هم مورد نقد است و بایستی برخی موارد روشن تر شود ، البته این کتاب در زمستان ۱۳۷۱ نوشته شده است . با تشکر - حامد . ک ))
منبع : کلوب


همچنین مشاهده کنید