چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

عقوبت


پيرزنى با تنها فرزندش که پسر جوانى بود زندگى مى‌کرد و اين دو بس تنگدست بودند و پسر که خواهان همسر بود گاه به گاه با مادر سخن مى‌گفت. روزى پيرزن به جوان گفت: 'به سراغ کس و کارمان برو، و بگو که خواهان همسر هستي، شايد که تو را کمکى کنند!' جوان روى تُرش کرد و از پيشنهاد مادر سر باز زد، و از آن زمان مادرش را ترک گفت و راه را به بيابان بُرد. رفت و رفت تا به دهکده‌اى رسيد. در آنجا کارى پيدا کرد و ماهى چند در دهکده ماند و باز در پى پيدا کردن همسر راهى سفر شد. رفت و رفت تا به شهرى رسيد و به نزد استاى نجارى به کار مشغول شد. هفته‌اى گذشت و جوان با خود گفت: 'بهتر است با استاى نجارى صحبت کنم و بگويم طالب زن هستم!' جوان چون با استاى نجار صحبت کرد، او گفت: 'هم اکنون برخيز و به ميدان شهر برو. در آنجا باز به پرواز مى‌دهند، بر سر هر کس که بنشيند دختر پادشاه را خواهد گرفت!'
جوان با رخت پاره و ريش نتراشيده به ميدان شهر رفت و ديد که مردم به گرد ميدان ايستاده‌اند. خود را در ميان آنها جا داد و ايستاد. باز به پرواز درآمد بر شانهٔ او نشست. پس باز را برگردانند و گفتند که اشتباه گرفته است. بار دوم باز را به پرواز دادند، دوباره بر شانهٔ جوان قرار گرفت، و اين بار هم نپذيرفتند. و بار سوم که باز را رها کردند، گشت زد و گشت زد و دست آخر به آرامى به شانهٔ جوان نشست. کسانى که در ميدان گرد آمده بودند راهى به‌جز قبول نداشتند، پس جوان را به نزد پادشاه بردند و او دستور داد شهر را آينه‌بندان و چراغان کنند، و دخترش را به عقد جوان درآورند.
جوان را به گرمابه بردند، سر و ريشش را بياراستند، و جامهٔ نو بر تنش کردند و خلاصه هزار و يک خدمت برايش انجام دادند تا دامادِ شاه شد.
زمانى چند گذشت تا روزى دختر گفت: 'برخيز و به شکار کبوتر برو، و اگر توانستى جفتى کبوتر زنده شکار کن و بياور!' جوان بر اسب سوار شد و راه کوه و کمر را پيش گرفت، و از آنجا که سوارى درست نمى‌دانست، و تا آن روز تير و کمان برنگرفته بود دچار تشويش شد، و چون به دسته‌اى از کبوتران که در آسمان به پرواز بودند رسيد، دلش نيامد تيرى رها کند و بر بال کبوترى زخم بزند. او همچنان به تنگ کوه و دشت پيش مى‌رفت و به فکر بود که باز به گلّه‌اى از آهوان رسيد که تا به آن روز نديده بود. قدرى آنها را تماشا کرد و دل نگران راه بازگشت شهر را پيش‌رو گرفت. امّا چندى که آمد جفتى کبوتر سپيد و زيبا را ديد که بر فراز سرش پرواز مى‌کنند، و جوان که بر اسب نشسته بود، آهسته پيش مى‌رفت دست دراز کرد و يکى از کبوتران را گرفت. و به نزد دختر که رسيد کبوتر را به او سپرد، و دختر از زيبائى پرنده دچار تعجب شد و به زبان آورد که کاش جفت آن هم اينجا بود. جوان دوباره بر اسب سوار شد و راه به بيابان برد. رفت و رفت تا به دسته‌اى از کبوتران سفيد رسيد. در اين هنگام کبوترى گفت: 'اى رهگذر اگر به دنبال جفت آن کبوتر آمده‌اى ميان ما است!' جوان از اسب به زير آمد و گوشه‌اى ايستاد، و گندم و ارزن به زمين ريخت. کبوتران از آسمان به زير آمدند و شروع به چيدن دانه کردند و جوان ديد که کبوترى دانه نمى‌چيند و به او نگاه مى‌کند. دست پيش برد و به آسانى کبوتر را گرفت.
جوان به قصر بازگشت و کبوتر را به دختر داد، و خبر آن به همهٔ قصر رسيد که داماد شاه دو کبوتر بسيار قشنگ سفيد که همتايشان ديده نشده است، شکار کرده و براى دختر شاه آورده است. وزير که از پيش عاشق به دختر شاه بود و خبر شکار کبوتران سفيد و زنده به‌وسيلهٔ شوى دختر خوش آيند طبع حسودش نبود، با خود گفت، 'کارى کنم که سر به نيست شوي، و ردّى از تو پيدا نشود!' و همان آن به نزد پادشاه رفت و گفت: 'اى پادشاه دامادى چنين خوش‌بخت و زرنگ، عرضهٔ آن را دارد که برود و اسب پرى‌زاد را پيدا کند و بياورد!' شاه به دنبال داماد خود فرستاد و گفت: 'آن اسب پرى‌زاد که گاه در دشت و بيابان ديده شده و يگانه است، کجاست؟' گفت: 'نمى‌دانم!' گفت: 'برو، آن را پيدا کن، و بياور!'
جوان به نزد دختر رفت و گفت که پادشاه چنين گفته و اسب پرى‌زاد را از او خواسته است. دختر گفت: 'وجود اين دو کبوتر نشان عرضهٔ تو است، شاه بر اين گمان، اسب پرى‌زاد را از تو طلب کرده است!' جوان نگاهى به کبوتران انداخت و نوازش‌شان کرد و از قصر بيرون زد، و چندان از بيابان دور نشده بود، اسب سپيد بلند بالائى را که رو به سوى او داشت، ديد. اسب يال بر باد داده بود و پيش مى‌آمد و همين که به او رسيد ايستاد و گفت: 'همان اسب پرى‌زادم، مرا به نزد شاه ببر!' جوان شگفت‌زده بر اسب نشست و رو به سوى شهر آورد و چون به قصر رسيد، وزير بيش از پيش کينه گرفت و به شاه گفت: ' افسوس که اسب‌ پرى‌زاد تنها است!' شاه گفت: 'اسب پرى‌زاد را به همراه آن که او را آورده به دنبال جفتش خواهم فرستاد.' و فردا آفتاب سر نزده، جوان سوار بر اسب پرى‌زاد، از دروازه‌ٔ شهر بيرون رفت.
اسب پرى‌زاد رفت و رفت تا به باغ پريان رسيد، به درون باغ که رفت، جوان، جوى آب زلالى را ديد که بر آن گوهر شبچراغى ديده مى‌شد. پيش رفت و آن را از جوى برگرفت، و باز که پيشتر رفت، گوهرى ديگر بر آب ديده شد، و هر چند پيشتر رفت گوهر شبچراغ بود که بر جوى آب جاى داشت.
جوان همهٔ گوهرها را از زلال آب برگرفت و بر آن شد که سر چشمهٔ جوى را رد بزند، و پيدا کند. جوان و اسب پرى‌زاد پيش رفتند تا به درختى کهن و بزرگ رسيدند، که بر سرچشمهٔ جوى قرار داشت، و بر آن سر بريدهٔ دخترى ديده مى‌شد که قطره قطره از آن خون مى‌چکيد و به گوهر شبچراغ مبدل مى‌شد.
جوان به پيشنهاد اسب پرى‌زاد به گوشه‌اى رفت و پنهان گرديد و دمى بيش نگذشت 'دولخ' برپا شد و از ميان آن ديوى سر برآورد! ديو از شکاف درخت شيشهٔ روغنى برداشت و بر گلوى دختر ماليد و پيکر را که پاى جوى افتاده بود به بغل گرفت و پيش سر برد، و دختر جان يافت! ديو که عاشق دختر بود و دختر به او دست نداده بود هر چه کرد کنار دختر بنشيندو بوسه‌اى از او بگيرد، نشد. باز ديو به خشم آمد و سر دختر را بريد و بر درخت آويزان کرد و رفت.
جوان از کمين به درآمد و شيشهٔ روغن را از شکاف درخت برداشت و همان کرد که ديو کرده بود. دختر زنده شد، و تا چشمش به او فتاد گفت: 'زودى از اينجا برو که ديوى آدم‌خوار زندگى را از تو خواهد گرفت.' گفت: 'تا تو را نرهانم و ديو را نکشم ، ره به سوى مطلب نبرم!' و افزود: 'هنگامى که ديو بازگشت، بپرس که شيشهٔ عمرش به کجا است!' و پنهان شد.


همچنین مشاهده کنید