شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن (۳)


پيرمرد باغبان گفت: 'سلطان به سلامت باشد. خدمتکار بنده است که در باغبانى استاد است.'
وزير گفت: 'شنيده‌ام که در خوانندگى و نوازندگى نيز استاد مى‌باشد. به او اجازه بده تا براى سلطان آواز بخواند.'
جوان به ظاهر کچل، ساز بر دست گرفت و غزلى خواند که در پايان صداى احسنت و آفرين از هر طرف بلند شد و سلطان فرمود، 'اين جوان واقعا״ هنرمندى يارزنده است.' آنگاه دستور فرمود تا زر و خلعت بياورند و جلوى پسر باغبان بگذارند. جوان برخاست و آن پول‌ها را بين مطربانى که همراه موکب سلطان آمده بودند تقسيم کرد.
سلطان از جوانمردى و بذل و بخشش شاگرد باغبان تعجب کرد و از او پرسيد: 'آيا بازى شطرنج بلدي؟' جوان گفت: 'بلى مى‌دانم.'
سلطان نديمى داشت که در شطرنج استاد بود با اشارت سلطان با کچل مشغول بازى شد. شاگرد باغبان در اول بازى نديم را مات کرد. ساير نديمان هر يک به بازى پرداختند و جوان از همه برد و ايشان را خجل ساخت.
سلطان به شاگرد باغبان اشاره کرد که پيش رفته با سلطان به بازى شطرنج مشغول شود ولى کچل شرط ادب نگاه داشت و کارى کرد که سلطان برنده شد. سلطان فرمود تا هزار دينار طلا آورده به شاگرد باغبان دادند. جوان اجازه خواست تا آن سکه‌ها را بين سازندگان و نوازندگان و اهل طرب تقسيم نمايد.
سلطان به وزير فرمود: 'اين جوان، هنرمندى تمام عيار است.' آنگاه از کچل پرسيد: 'آيا خواندن و نوشتن مى‌داني؟'
جوان، قلم و دوات خواست و ابياتى چند با خطى زيبا در روى قطعه کاغذى نوشت و به‌دست سلطان داد. سلطان از ملاحظه خط و سواد او تعجب کرد و تحسين بسيار فرمود و پرسيد: 'آيا سوارى و تيرانزداى بلدي؟'
کچل گفت: 'اميدوارم آن روز نيايد که دشمنى براى سلطان پيدا شود. هرگاه خداى نخواسته چنين روزى پيش آمد سوارى و جنگاورى حقير معلوم خواهد شد.'
سلطان به وزير گفت: 'اين جوان سزاوار شغل کوچک باغبانى نيست بلکه لياقت بزم سلاطين را دارد.'
وزير عرض کرد: 'ولى او با رضايت خاطر اين شغل را قبول کرده است.' سلطان فرمود هزار دينار طلا براى شاگرد باغبان کچل وظيفه معين کردند.
کچل عرض کرد: 'من از جمله کمترين بندگان سلطانم، اما از آن مى‌ترسم که حسودان در حقم بدگوئى کرده و مرا از باغ بيرون کنند.'
سلطان که اين حرف را شنيد شمشير مخصوص خود را به کچل داد و گفت: 'هرکس خواست تو را از اين باغ بيرون کند تو مجازى که با اين شمشير گردنش را بزنى اگرچه اولاد من باشد.' آنگاه به پيرمرد باغبان سفارش جوان کچل را کرد و گفت: 'از اين جوان به بهترين وجهى نگهدارى کن و نگذار کسى اسباب زحمت او را فراهم کند.'
چون روز به پايان رسيده بود، موکب سلطان به‌سوى شهر عزمت کرد. يکى از خواجه‌سرايان سلطان که در حرم رفت و آمد داشت، نزد دختر سلطان رفت و صفات کچل شاگرد باغبان را نقل کرد.
دختر نديده، نسبت به جوان کچل در دل محبتى احساس کرد و اظهار تمايل نمود که اين بار وقتى به باغ رفت او را احضار کند و از هنرش بهره‌مند شود. چند روزى در اين خيال به‌سر برد تا روز رفتن به باغ فرا رسيد و دختر با خادمان به باغ خراميد و بساط عيش و طرب آماده گرديد.
چون ساعتى گذشت پيرمرد باغبان را خواست و گفت: 'امروز مى‌خواهم آن جوان کچلى که در اين باغ به تو کمک مى‌کند ببينم.'
پيرمرد باغبان گفت: 'اطاعت مى‌کنم.' و به دنبال اميرزاده به انتهاء باغ رفت و خندان و خوشحال گفت: 'برخيز که دختر سلطان تو را احضار کرده است.'
کچل برخاست و يک طبق از بهترين گل‌ها چيد و به همراه دايه روان شد. چون به مجلسى دختر رسيد در نهايت ادب تعظيم کرد و گل‌ها را به زمين نهاد. چون دختر چشمش به جمال کچل باغبان افتاد، تير عشق او در دلش کارگر شد و با حيرت به او نگاه کرد و ديد جز کچلى هيچ نقصى ندارد.
پس گفت بنشين و براى ما چيزى بخوان. کچل عودى به دست گرفت و ابياتى در وصف جمال معشوق خواند.
دختر که آن اشعار را با صداى گيراى جوان شنيد چنان آشفته حال گرديد که طاقت تأمل نداشت، پس برخاست و روى به قصر نهاد چون به اطاق خود رفت و تنها شد. سوداى عشق شاگرد باغبان در سرش افتاد و تاب تحملش نماند پس دايه را خواست و گفت: 'دايه جان از تو مى‌خواهم که آن کچل باغبان را نزد من آورى تا براى من بخواند و بنوازد.'
دايه برخاست و به باغ رفت و شاگرد باغبان را ديد که نزد پيرمرد باغبان نشسته و به گفتگو مشغول است.
دايه گفت: 'دختر سلطان ميل دارد که اين جوان به قصر رفته و ساعتى براى او بخواند و بنوازد.'
اميرزاده که از شدت ذوق در پوست خود نمى‌گنجيد گفت: 'اجازه من دست باغبان پير مى‌باشد.'
پيرمرد گفت: 'فرزندم برخيز و همراه دايه روانه شو.'
چون جوان و دايه به قصر رسيدند، دايه به درون رفت و خبر آمدن شاگرد باغبان را به دختر سلطان داد.
دختر پاچه نازکى روى صورت انداخت و گفت او را وادار کنيد. شاگرد باغبان به درون رفت و تعظيم کرد و دست به سينه ايستاد. دختر اشاره کرد که بنشيند.
کچل شاگرد باغبان يا اميرزاده نشست و دختر به دايه گفت: 'رباب را به دستش بده و بگو براى ما بخواند.' جوان ساز به دست گرفت و ابياتى چند خواند به‌طورى که خروش از دايه و ديگر کنيزکان برآمد و کم مانده بود که دختر از شوق جامه بر تن پاره کند ولى هر طور بود خوددارى کرد و ناگهان پارچه‌اى را که به‌صورت کشيده بود، برداشت و اطاق از نور جمالش صد چندان روشن‌تر شد و نزديک بود که جوان نعره زده و از هوش برود.
دختر نيز به نوبت خود، سازى برداشت و چند بيتى با صدائى که هوش از سر شنونده مى‌ربود خواند.
شاگرد باغبان برخاست و زمين ادب بوسه داد و اجازه مرخصى طلبيد. دختر با آنکه نمى‌خواست به اين زودى او را مرخص کند، ناچار براى حفظ ظاهر به او اجازه داد. وقتى جوان بيرون رفت دختر با خود گفت: 'نمى‌دانم اين چه آتشى است که بر جانم افتاده و اين چه حالتى است به من دست داده با آنکه شاهزادگان متعددى به خواستگارى من آمدند هيچ‌يک را قبول نکردم ولى عاقبت در دام عشق شاگرد باغبان کچل افتادم.' شب و روز از فکر شاگرد باغبان به در نمى‌رفت و از اشتها افتاده بود و ميل به هيچ‌چيز نداشت.
چون شب فرا رسيد دايه از دختر پرسيد:
'اى جان مادر چرا غمگين و پريشان ‌حال نشسته و چيزى نمى‌خوري؟'
دختر آه سردى از دل کشيد و اشکش جارى شد و گفت: 'اى دايه جان! من از گفتن راز دل خود شرم دارم و مى‌ترسم تو هم که از همه به من نزديک‌ترى مرا مسخره کني.'
دايه گفت: 'بگو دخترم و به هيچ‌وجه نگران مباش زيرا هر چه ميل تو است از همان قرار رفتار مى‌کنم.'
دختر گفت: 'چنان عشق پسر باغبان در دلم جاى گرفته که هر چه سعى مى‌کنم از دل پيرزن بيرون کنم، نمى‌توانم و هر لحظه آتش عشقش در دل من بيشتر مى‌شود. محض خدا بيا و چاره‌اى کن که مى‌ترسم از شدت غم و اندوه هلاک شوم.'
دايه گفت: 'اگر قدرى صبر داشته باشى من تمام کارها را درست خواهم کرد.'
روز دگير دايه روى به باغ نهاد، وقتى نزديک باغ رسيد، اهسته به‌طورى که هيچ‌کس متوجه نشود خود را به درون باغ افکند. دايه از ميان درخت‌ها مى‌گذشت ناگهان چشمش به شاگرد باغبان افتاد که کنار حوض نشسته است. دايه خود را پشت تنه درخت کهنسالى پنهان ساخت و به تماشا مشغول شد.


همچنین مشاهده کنید