چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۲)


ازان خوردن ز هر باکس نگفت    یکی جامه افگند ونالان بخفت
بفرمود تا پای زهر آورند    ازان گنجها گر ز شهر آورند
فرو خورد تریاک و نامد به کار    ز هرمز به یزدان بنالید زار
یکی استواری فرستاد شاه    بدان تا کند کار موبد نگاه
که آن زهرشد بر تنش کارگر    گر اندیشه‌ی ما نیامد ببر
فرستاده را چشم موبد بدید    سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی    که بختت ببر گشتن آورد روی
بدین داوری نزد داور شویم    بجایی که هر دو برابر شویم
ازین پس تو ایمن مشو از بدی    که پاداش پیش آیدت ایزدی
تو پدرود باش ای بداندیش مرد    بد آید برویت ز بد کارکرد
چو بشنید گریان بشد استوار    بیاورد پاسخ بر شهریار
سپهبد پشیمان شد از کار اوی    بپیچید ازان راست گفتار اوی
مر آن درد را راه چاره ندید    بسی باد سرد از جگر برکشید
بمرد آن زمان موبد موبدان    برو زار وگریان شده بخردان
چنینست کیهان همه درد و رنج    چه یازد بتاج وچه نازی به گنج
که این روزگار خوشی بگذرد    زمانه نفس را همی‌بشمرد
چوشد کار دانا بزاری به سر    همه کشور از درد زیر و زبر
جهاندار خونریز و ناسازگار    نکرد ایچ یاد از بد روزگار
میان تنگ خون ریختن را ببست    به بهرام آذرمهان آخت دست
چوشب تیره‌تر شد مر او را بخواند    به پیش خود اندر به زانو نشاند
بدو گفت خواهی که ایمن شوی    نبینی ز من تیزی و بدخوی
چو خورشید بر برج روشن شود    سرکوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بیای    همی‌باش در پیش تختم بپای
ز سیمای برزینت پرسم سخن    چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
بپرسم که این دوستار توکیست    بدست ار پرستنده ایزدیست
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست    بداندیش وز تخم آهرمنست
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه    پرستنده و تخت و مهر و کلاه
بدو گفت بهرام کایدون کنم    ازین بد که گفتی صدافزون کنم
بسیمای برزین که بود از مهان    گزین پدرش آن چراغ جهان
همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند    که پیراهن مهر بیرون کند
چو پیدا شد آن چادر عاج گون    خور از بخش دوپیکر آمد برون
جهاندار بنشست بر تخت عاج    بیاویختند آن بهاگیر تاج
بزرگان ایران بران بارگاه    شدند انجمن تا بیامد سپاه
ز در پرده برداشت سالار بار    برفتند یکسر بر شهریار
چو بهرام آذرمهان پیشرو    چو سیمان برزین و گردان نو
نشستند هریک به آیین خویش    گروهی ببودند بر پای پیش
به بهرام آذرمهان گفت شاه    که سیمای برزین بدین بارگاه
سزاوار گنجست اگر مرد رنج    که بدخواه زیبا نباشد به گنج
بدانست بهرام آذرمهان    که آن پرسش شهریار جهان
چگونست وآن راپی و بیخ چیست    کزان بیخ اورا بباید گریست
سرانجام جز دخمه‌ی بی‌کفن    نیابد ازین مهتر انجمن
چنین داد پاسخ که ای شاه راد    زسیمای بر زین مکن ای یاد
که ویرانی شهر ایران ازوست    که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
نگوید سخن جز همه بتری    بر آن بتری بر کند داوری
چو سیمای برزین شنید این سخن    بدو گفت کای نیک یار کهن
ببد برتن من گوایی مده    چنین دیو را آشنایی مده
چه دیدی ز من تا تو یار منی    ز کردار و گفتار آهرمنی
بدو گفت بهرام آذرمهان    که تخمی پراگنده‌ای در جهان
کزان بر نخستین توخواهی درود    از آتش نیابی مگر تیره دود
چو کسری مرا و تو را پیش خواند    بر تخت شاهنشهی برنشاند
ابا موبد موبدان برزمهر    چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسید کین تخت شاهنشهی    کرا زیبد و کیست با فرهی
بکهتر دهم گر به مهتر پسر    که باشد بشاهی سزاوارتر
همه یکسر از جای برخاستیم    زبان پاسخش را بیاراستیم
که این ترکزاده سزاوارنیست    بشاهی کس او را خریدار نیست
که خاقان نژادست و بد گوهرست    ببالا و دیدار چون مادرست
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست    کنون زین سزا مر تو را این جزاست
گوایی من از بهر این دادمت    چنین لب به دشنام بگشادمت
ز تشویر هرمز فروپژمرید    چو آن راست گفتار او را شنید
به زندان فرستادشان تیره شب    وز ایشان ببد تیز بگشاد لب
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه    ز سیمای برزین بپردخت شاه
به زندان دزدان مر او را بکشت    ندارد جز از رنج و نفرین بمشت
چو بهرام آذرمهان آن شنید    که آن پاکدل مرد شد ناپدید
پیامی فرستاد نزدیک شاه    که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
تو دانی که من چند کوشیده‌ام    که تا رازهای تو پوشیده‌ام
به پیش پدرت آن سزاوار شاه    نبودم تو را جز همه نیکخواه
یکی پند گویم چوخوانی مرا    بر تخت شاهی نشانی مرا
تو را سودمندیست از پند من    به زندان بمان یک زمان بند من
به ایران تو راسودمندی بود    خردمند را بی‌گزندی بود
پیامش چو نزدیک هرمز رسید    یکی رازدار از میان برگزید
که بهرام را پیش شاه آورد    بدان نامور بارگاه آورد
شب تیره بهرام را پیش خواند    به چربی سخن چند با او براند
بدو گفت برگوی کان پند چیست    که ما را بدان روزگار بهیست
چنین داد پاسخ که در گنج شاه    یکی ساده صندوق دیدم سیاه
نهاده به صندوق در حقه‌ای    بحقه درون پارسی رقعه‌ای
نبشتست بر پرنیان سپید    بدان باشد ایرانیان را امید
به خط پدرت آن جهاندار شاه    تو را اندران کرد باید نگاه
چوهرمز شنید آن فرستاد کس    به نزدیک گنجور فریادرس
که در گنجهای پدر بازجوی    یکی ساده صندوق و مهری بروی
بران مهر بر نام نوشین‌روان    که جاوید بادا روانش جوان
هم اکنون شب تیره پیش من آر    فراوان بجستن مبر روزگار
شتابید گنجور و صندوق جست    بیاورد پویان به مهر درست
جهاندار صندوق را برگشاد    فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد
به صندوق در حقه با مهر دید    شتابید وزو پرنیان برکشید
نگه کرد پس خط نوشین‌روان    نبشته بران رقعه‌ی پرنیان
که هرمز بده سال و بر سر دوسال    یکی شهریاری بود بی‌همال
ازان پس پرآشوب گردد جهان    شود نام و آواز او درنهان
پدید آید ازهرسویی دشمنی    یکی بدنژادی وآهرمنی
پراگنده گردد ز هر سو سپاه    فروافگند دشمن او را ز گاه
دو چشمش کند کور خویش زنش    ازان پس برآرند هوش از تنش
به خط پدر هرمز آن رقعه دید    هراسان شد و پرنیان برکشید
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد    ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
چه جستی ازین رقعه اندرهمی    بخواهی ربودن ز من سرهمی
بدو گفت بهرام کای ترک زاد    به خون ریختن تا نباشی تو شاد
توخاقان نژادی نه از کیقباد    که کسری تو را تاج بر سر نهاد
بدانست هرمز که او دست خون    بیازد همی زنده بی‌رهنمون
شنید آن سخن‌های بی‌کام را    به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه    به زندان دژ آگاه کردش تباه
نماند آن زمان بر درش بخردی    همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری    نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش    ز تیمار زد بر دل خویش تش
بسالی با صطخر بودی دو ماه    که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا    از آنجا گذشتن نبودی روا
چوپنهان شدی چادر لاژورد    پدید آمدی کوه یاقوت زرد
منادیگری برکشیدی خروش    که این نامداران با فر و هوش
اگر کشتمندی شود کوفته    وزان رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاری رود    کس نیز بر میوه داری رود
دم و گوش اسبش بباید برید    سر دزد بردار باید کشید
بدو ماه گردان بدی درجهان    بدو نیکویی زو نبودی نهان
بهر کشوری داد کردی چنین    ز دهقان همی‌یافتی آفرین
پسر بد مر او را گرامی یکی    که از ماه پیدا نبود اندکی
مر او را پدر کرده پرویز ن ام    گهش خواندی خسرو شادکام
نبودی جدا یک زمان از پدر    پدر نیز نشگیفتی از پسر
چنان بد که اسبی ز آخر بجست    که بد شاه پرویز را بر نشست
سوی کشتمند آمد اسب جوان    نگهبان اسب اندر آمد دوان
بیامد خداوند آن کشت زار    به پیش موکل بنالید زار
موکل بدو گفت کین اسب کیست    که بر دم و گوشش بباید گریست
خداوند گفت اسب پرویز شاه    ندارد همی کهترانرا نگاه
بیامد موکل بر شهریار    بگفت آنچ بشنید از کشت زار


همچنین مشاهده کنید