سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

کچل‌تنبل و مهرهٔ مار


پيرزنى بود و پسرى داشت که از بخت بد کچل بود. اين پيرزن از دست پسرش که در تنبلى همتا نداشت به تنگ آمده بود. يک روز يک قران کَفِ دستش گذاشت و به زور از خانه بيرونش کرد تا کمى نان و حلوا بخرد. کچل تنبل رفت بازار که حلوا بگيرد اما سر راه به مردى برخورد که با بى‌رحمى گربه‌اى را مى‌زد و به او ناسزا مى‌گفت که نصف شيرش را خورده و نصف ديگرش را ريخته است. دل کچل سوخت و گربه را به دهشاهى خريد و آزاد کرد. بعد فکر کرد با دهشاهى باقيمانده مى‌تواند نان بخرد. به‌طرف نانوائى به راه افتاد. اما نزديک نانوائى که رسيد، ديد مردى دارد مارى را مى‌کشد. معلوم شد مار طوطى او را نيش زده، کچل دهشاهى ديگر را داد و مار را آزاد کرد.
کچل دست از پا درازتر داشت به خانه بر مى‌گشت که ديد کسى سوت مى‌زند، برگشت ديد مار است. مار گفت: 'چون تو مرا از مرگ نجات دادي، من مهره‌ام را به تو مى‌دهم، با آن مى‌توانى به آرزوهايت برسي. هر بار آرزوئى داشتى چشم‌هايت را ببند و به آن دست بزن و نيت کن. اما مبادا راز آن را به کسى بگوئي.' کچل خوشحال به خانه آمد اما قبل از اينکه در بزند در گوشه‌اى از باغ قايم شد و گفت: 'بد نيست يک امتحان بکنم.' دستى به مهره کشيد، چشمانش را بست و گفت: 'يا نان و حلوا؟!' و چشم خود را که باز کرد نان گرم و حلواى تازه توى دستش بود.
کچل و مادر پيرش نان و حلوا را خوردند. کچل چند تا آروغ زد و بعد شروع کرد به حرف‌هاى گنده زدن. گفت: 'ننه، فردا صبح پا مى‌شوى رخت تازه‌ات را مى‌پوشي، مى‌روى قصر شاه و از دخترش خواستگارى مى‌کني!' پيرزن گفت: 'کچل، پسرم، مگر ديوانه شدي؟!' کچل گفت: 'حرف همان است که گفتم.' فردا که شد پيرزن راه افتاد و رفت قصر شاه.
آن روز شاه بارعام داشت و پيرزن خود را به شاه رسانيد و با ترس و لرز و شرمندگى بسيار، شاهزاده خانم را براى پسرش، کچل تنبل، خواستگارى کرد. شاه چنان خنده‌اى کرد که تمام شيشه‌هاى کاخ به لرزه درآمدند و بعد آن چنان غريد که بيشتر شيشه‌ها شکستند. شاهزاده خانم که آنجا بود و موضوع را شنيده بود گفت: 'پدر جان اينکه ناراحتى ندارد، تو شرطى پيش پاى او بگذار که از انجام آن عاجز بماند.'
پدر رأى دختر را پسنديد و به پيرزن گفت: 'به پسرت بگو اگر مى‌خواهى دخترم را به عقد خود درآوري، بايد از بالاى کوه که رمه‌هاى گاو و گوسفند من هستند جوئى بکنى که تا قصر برسد و شير آنها از داخل اين جوى به کاخ بيايد.'
پيرزن ناراحت و نگران به خانه آمد و موضوع را با پسرش در ميان گذاشت. کچل به گوشه‌اى رفت و مهرهٔ مار را در دست گرفت چشم‌هايش را بست و نيت کرد. صبح در شهر شايع شد که از بالاى کوه تا اندرون قصر جوئى پديد آمده است که شير گوسفند و بز در آن جريان دارد.
کچل دوباره مادرش را فرستاد تا رسماً براى خواستگارى از شاهزاده خانم با پادشاه وارد مذاکره شود. شاه اين بار پيشنهاد کرد که اگر مى‌خواهى دخترم را به عقد خود درآورى بايد براى او قصرى بسازى و قصر او بايد بزرگ‌تر و با شکوه‌تر از قصر من باشد و درست مقابل کاخ من باشد. پيرزن ناراحت و نگران به خانه برگشت و گفت: 'ديدى چه خاکى به سر خودت و من ريختي. شاه گفت: 'اگر نتوانستى دستور مى‌دهم سر کچلت را برباد دهند.' کچل گفت: 'نگران نباش مادر، مى‌دانم چه کنم!'
صبح شد، اما در قصر شاه همه جا تاريک بود. پنجره را باز کردند ديدند چه عظمتي! قصر با شکوهى قد برافراشته و جلوى تابش نور آفتاب را گرفته است و نمى‌گذارد که به قصر شاه بتابد! شاه گفت: 'حالا ديگر کار اين کچل به جائى کشيده که روى دست من بلند مى‌شود!' اما دختر که اين دو چشمه را از کچل ديده بود، در دل بى‌ميل نبود زن او شود ولى يک شرط سوم گذاشت و آن اينکه چهل بار شتر طلا و جواهر بايد براى او بياورد تا پادشاه خرج عروسى کند.
کچل اين شرط را هم برد و با شاهزاده خانم ازدواج کرد. مدتى گذشت اما يک روز به اصرار زنش داستان مهرهٔ مار را براى او تعريف کرد. به محض اينکه راز مهرهٔ مار برملا شد، قصر با شکوه کچل هم آب شد و در زمين فرو رفت. شاهزاده خانم ناپديد شد. معلوم گرديد که شاهزاده نيت کرده بود با قصرش هفت کوه و هفت دريا آن طرف‌تر با شاهزاده جوان و خوش‌سيمائى ازدواج کند.
کچل تنبل که دوباره به نکبت و بدبختى افتاده بود، ناراحت و پکر نشسته بود که گربه‌اى کنارش ايستاده و ميوميو مى‌کند. اين همان گربه‌اى بود که کچل او را به دهشاهى خريده و آزاد کرده بود و همراه قصر ناپديد شده بود. گربه از دهان استفراغ زد و مهره را انداخت. کچل آن را برداشت و دوباره آرزو کرد زن و قصرش برگردند.
- کچل‌تنبل و مهرهٔ‌مار
- افسانه‌هاى گيلان ـ ص ۲۱۷
- گردآورنده: محمد‌تقى پوراحمد جکتاجى
- سازمان ميراث فرهنگى کشور و سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اوّل ۱۳۸۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید