شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
قصهٔ نیمتنه
پادشاهى سه زن داشت و هيچ يک از زنان بچه نمىآورند. يک روز درويشى به در خانهٔ پادشاه آمد و طلب کومک کرد. پادشاه به درويش گفت: 'اگر کارى بکنى که زنان من فرزند بزايند تو را به وريزى مىرسانم.' درويش بر سه دانه سيب ورد خواند و به پادشاه داد. زن اول و دوم پادشاه دو سيب خوردن اما زن سوم نيمى از سيبش را خورد و همانطور که نان مىپخت نيم ديگر را لب تنور گذاشت. تا اينکه خروس سفيدى آمد و آن نصف سيب را خورد. |
مدتى گذشت تا بالاخره آن دو زن که دو سيب را تمام خورده بودند داراى دو فرزند سالم شدند. زن سوم که نصف سيب را خورده بود فرزندى بهدنيا آورد که داراى تنى ناقص بود. آن دو فرزندى که سالم بودند وقتى به تکليف رسيدند از پدر خود خواستند که بگويد مال و ثروتهايش در کجاست. و پدر در جواب گفت: 'اموال مرا نمىتوانيد به من بازبگردانيد چه هر چه دارم در دست ديوى زورمند است!' بچهها پا فشارى زيادى به خرج دادند تا شاه اجازه دهد که آنها در پى پيداکردن مال پدر راهى کوه و بيابان شوند. شاه موافقت کرد و دو اسب تيز تک در اختيارشان گذاشت. پسرها به راه افتادند و رفتند و رفتند تا اينکه به يک خرمن رسيدند. |
مردى در پاى خرمنها پرسيد: 'به کجا مىرويد؟' پسران شاه گفتند: 'براى پيدا کردن اموال پدر خود که در جستجوى ديو هستيم.' مرد گفت: 'اگر بتوانيد اين ماش و عدسها را از هم جدا کنيد به ثروت پدرتان خواهيد رسيد.' پسران شاه به هر جان کندنى بود نتوانستند ماش و عدسها را از هم جدا کنند. مرد خرمندار که ديو بود از دخترش که بر بام ايستاده بود پرسيد: 'اينان توانستند کارى که بايد انجام دهند؟' دختر گفت: 'نه! نتوانستند' مرد گفت: 'دست بزن و بخند و بيا پائين.' دختر ديو دست زد و خنديد و پائين آمد. پسرهاى پادشاه دوباره به راه افتادند رفتند و رفتند تا به چوپانى رسيدند. چوپان پرسيد: 'به کجا مىخواهيد برويد؟' پسران پادشاه گفتند: 'مىرويم مال و ثروتهاى پدرمان را از ديو بگيرم.' چوپان گفت: 'اگر بتوانيد اين ديگ شير را بخوريد به ثروت پدرتان دست خواهيد يافت.' آنها هر کارى کردند نتوانستند آن همه شير را بخورند. دختر چوپان که بر پشتبام ايستاده بود گفت: 'بابا! آى بابا!' چوپان گفت: 'جان بابا' دختر گفت: 'پسرهاى پادشاه نتوانستند همهٔ شيرها را بخورند.' چوپان گفت: 'دست بزن و بخند و بيا پائين' دختر دست زد و خنديد و پائين آمد. |
پسران پادشاه آنقدر رفتند تا رسيدند به جائى که باغ انگورى بود. انگورى پرسيد : 'به کجا مىرويد؟' گفتند: 'ما مىرويم تا ۴ثروت پدرمان را از دست ديو به در آوريم.' انگورى گفت: 'اگر بتوانيد يک خوشه انگور را با شاخه بخوريد به ثروت پدرتان دست مىيابيد.' دوباره دختر که بر پشتبام بود گفت: 'بابا! آى بابا.' انگورى گفت: ' جان بابا.' دختر گفت: 'آنان خوشهٔ انگور را دانهدانه خوردند.' انگورى گفت: 'دست بزن و بخند و بيا پائين.' |
باز دوباره پسران پادشاه بهراه افتادند و رفتند و رفتند تا به خانهٔ خروس ديو رسيدند. ديو اين دو برادر را گرفت و به سقف آويزان کرد. |
چند روز که گذشت شاه ديد از پسرهايش خبرى نيست. نيمتنه که پسر ناقص پادشاه بود به پدر گفت: 'مىتوانم بروم و بردرانم را پيدا کنم. و همچنين مال و ثروتهايت را از چنگ ديو به در آورم.' شاه گفت: 'آنها که سالم بودند نتوانستند کارى انجام دهند، تو که نيمتنه هستى مىتوانى کارى از پيش ببري!' شاه بالاخره به نيمتنه اجازه داد. و او به همراه خروس خود بلند شد و رفت. رفتند و رفتند تا به آن خرمن رسيدند. مردى که پاى خرمن بود گفت: 'اگر بتوانى اين ماش و عدسها را از هم چدا کنى به ثروت پدرت خواهى رسيد.' نيمتنه با کومک خروسش همهٔ ماش و عدسها را از هم جدا کرد. دختر که روى بام بود گفت: 'بابا! آى بابا! نيمتنه توانست از عهده اين کار برآيد.' ديو گفت: 'بزن تو سرت، گريه کن و بيا پائين.' نيمتنه راه افتاد و رفت تا به چوپانى رسيد. چوپان گفت: 'اگر اين غلفت شير را بخورى به مال و ثروت پدرت دست خواهى يافت.' نيمتنه با خروس خود همهٔ شيرها را خورد. دختر ديو که روى پشتبام بود گفت: 'بابا! آى بابا!' چوپان گفت: 'جان بابا' دختر گفت: 'نيمتنه و خروسش همهٔ شيرها را خوردند.' چوپان گفت: 'بزن ته سرت، گريه کن و بيا پائين.' نيمتنه راه افتاد تا به ته باغ انگورى رسيد. مرد انگورى گفت: 'کجا مىروي؟' نيمتنه گفت: 'در پى ثروت پدرم هستم.' انگورى گفت: 'اگر بتوانى اين خوشهٔ انگور را با شاخاش بخورى به اموال پدرت خواهى رسيد.' نيمتنه با خرويش خوشهٔ انگور را يک جا خوردند. دختر ديو که لببام ايستاده بود گفت: 'بابا! آى بابا!' ديو گفت: 'جان بابا.' دختر گفت: 'نيمتنه و خروسش خوشهٔ انگور را خوردند.' ديو گفت: 'بزن ته سرت، گريه کن و بيا پائين.' |
ديو وقتى ديد که نيمتنه هر سه مرحله را گذراند، پنهان شد. |
نيمتنه آنقدر رفت و رفت تا به خانه ديو رسيد و در زد. دختر ديو پرسيد: 'که هستي!' نيمتنه گفت: 'منم و آمدهام تا مال و ثروت پدرم را از ديو بگيرم.' ختر گفت: 'ديو که خانه نيست.' و نيمتنه گفت: 'من بايد داخل بشوم.' و دختر در را به روى نيمتنه باز کرد. نيمتنه پرسيد: 'برادرانم کجا هستند؟' و دختر اتاقى را نشان داد. نيمتنه برادران خود را آزاد کرد و غذايشان داد و بعد از اتاق پائينشان آورد. بعد رو به دختر کرد و پرسيد: 'شيشهٔ عمر پدرت کجاست؟' دختر گفت نمىدانم. نيمتنه اشاره به 'کالار ـ kalar در گويش خراسان بهجاى سنگ بزرگ بيايد.' ى که داغ بود کرد و گفت: 'اگر نگوئى به روى اين کالار مىنشانمت.' دختر ترسيد و گفت: 'شيشه عمر پدرم در شکم ماهى حوض است.' نيمتنه حوض را خالى کرد و ماهى را گرفت و کشت و شيشه عمر ديو را از شکم ماهى بيرون آورد و به زمين زد و شکست و در اين هنگام ديو خاکستر شد. |
نيمتنه بار ديگر دختر ديو را تهديد کرد و گفت: 'اگر نگوئى که اموال پدرم در کجاست، به روى اين کالار بايد بنشيني.' خلاصه پس از اينکه نيمتنه قدرى دختر را شکنجه داد، دختر گفت: 'مال و اموال پدرت در چند صندوق و ته چاه است.' نيمتنه از دو برادر خواست که به داخل چاه بشوند و صندوق را به بالا دهند اما هيچ يک از برادران قبول نکردند. نيمتنه خود به داخل چاه شد و در ضمن به قصد برادرانش هم پى برد. برادرها با خود گفته بودند: 'چون به همراه صندوق آخرى بالا مىآيد، آن صندوق را به بالا نمىکشيم.' (و نيمتنه گفته بود، در چاه هفده صندوق است، به عوض اينکه بگويد بيش از پانزده صندوق در چاه نيست) بالاخره نيمتنه به همراه صندوق آخرى بالا آمد. برادران خوشحال شدند که نيمتنه در ته چاه ماند و آنها به مال و ثروت پدرشان رسيدند. آنها مال و ثروت شاه را سوار بر اسب کردند و به سوى قصر به راه افتادند. وقتى به راه بودند نيمتنه در صندوق بود. دو برادر به باغ انگورى رسيدند. انگورى گفت: 'اين کار، کار نيمتنه است.' به چوپان که رسيدند گفت: 'نه! اينان مال و ثروت پدرشان را نگرفتند. نيمتنه گرفته است.' به خرمن کار رسيدند، او هم گفت: 'اين کار، کار نيمتنه است.' |
وقتى به شهر وارد شدند شاه خوشحال شد و به پيشواز آمد. و به همراه چاووشى داشت. دست بر قضا چاووشى به صندوقى رفت که نيمتنه در آن پنهان شده بود. در همين هنگام نيمتنه جوالدوزى به چاووشى فرو کرد. چاووشى ترسيد و پرسيد: 'در اين صندوق چيست؟' |
صندوق را که باز کردند ديدند نيمتنه در صندوق است. نيمتنه را پيش پادشاه بردند و شاه فهميد که او غيرتش از آن دو تا پسر سالم بيشتر است. |
- قصهٔ نيمتنه |
- سمندر چلگيس ـ ص ۵۷ |
- گردآورنده: محسن مهيندوست |
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، چاپ اول ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
سیستان و بلوچستان دولت چین انتخابات مجلس شورای اسلامی شورای نگهبان حسن روحانی جنگ دولت سیزدهم نیکا شاکرمی رهبر انقلاب مجلس
سیل هواشناسی ایران تهران شهرداری تهران باران آتش سوزی هلال احمر سازمان هواشناسی روز معلم پلیس قوه قضاییه
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا تورم مسکن بانک مرکزی بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت دلار دلار ایران خودرو ارز
صدا و سیما مهران غفوریان تلویزیون ساواک موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران تئاتر عفاف و حجاب
اینترنت
رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین غزه آمریکا روسیه ترکیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر سپاهان جواد نکونام علی خطیر باشگاه استقلال بازی تراکتور باشگاه پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اپل ناسا صاعقه گوگل تماس تصویری عکاسی تلفن همراه
چای کبد چرب فشار خون