سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


مرشدی را ملامتی افتاد    در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند    وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر    به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود    بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید    از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید    این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش    دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم    بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن    خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ    با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود    لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی    بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی    قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بی‌ادب انکار    تو بکوش و ادب نگه میدار


همچنین مشاهده کنید