پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
چلگزه مو(۲)
چلگزه مو که اين را شنيد دست و پايش را گم کرد و آمد صداش را بلند کند که پسر پادشاه دم دهنش را گرفت و شروع کرد شرح حال خودش را تعريف کردن که آره: من پسر پادشاه فلان شهرم و تير عشق تو را خوردهام و چه سختىها کشيدهام تا توانستهام خودم را بهتو برسانم و به اينصورت درآمدهام که بتوانم به وصال تو برسم. |
چلگزه مو هم که ندانسته گرفتار محبت او شده بود از ته دل خوشحال شد و از آن بهبعد شبها تا صبح بيدار مىماندند و از وصال هم کمياب مىشدند. |
از آن طرف کنيزها که از اتاق دختر صداى مرد شنيده بودند خبر به پادشاه بردند چه نشستهاى که شبها يک مردى مىآيد تا صبح با دخترت خلوت مىکند. پادشاه به زنش گفت، او هم آمد اتاقها و سوراخسنبههاى قصر دختر را گشت جز پسر پادشاه که بهصورت دختر درآمده بود، چيزى پيدا نکرد. |
گفت: 'اين دختر کيست؟' |
گفتند 'خواهرزاده پيرهزن است.' |
گفت: 'ديگر لازم نيست پا تو قصر بگذارد. شاه بابا از غريبهها خوشش نمىآيد. بارى پسر پادشاه با دل تنگ و اوقات تلخ از قصر آمد بيرون رفت به خانهٔ پيرهزن و تفصيل را گفت ... |
از آنور بشنويد که روزى چلگزه مو با کنيزهايش رفته بود لب دريا و صد تا غلام سوار دورادور دورهشان کرده بودند. همينجور که چلگيس تو فکر بود و داشت سرش را شانه مىکرد شانه از دستش ول شد افتاد و آب آن را گرفت با يک تار مو برد وسط دريا و باد آن را برد و برد و رساند به ساحل غريبى در آن ور دريا. از قضا پادشاه آن سرزمين آنجا يک باغ درندشت هفت ميوه داشت که بعضى درختهاش تازگى خشک شده بود. باد هم شانه را آورد آورد تا رساند توى باغ به همان درختهاى خشکيده. شانه به ريشه يکى از درختها گير کرد و درخت سبز شد و ميوۀ زيادى آورد خبر که به پادشاه رسيد خيلى تعجب کرد و سوار شد آمد به تماشاى درخت. از وزيرش پرسيد 'درخت خشک چهطور ممکن است دوباره سبز بشود و اين همه بار بدهد؟' |
وزير گفت: 'چه عرض کنم. بايد زمين را کند ديد ريشهاش در چه حال است' . زمين را کندند و کندند، ديدند، جلالخالق! شانهاى به ريشه درخت چسبيده وقتى آن را برداشتند به پادشاه نشان بدهند درخت مثل چيزى که قهرش آمده باشد شروع کرد پژمرده شدن و رو به خشکى رفتن. وزير گفت: 'علت سبزشدن درخت وجود همين شانه بود.' |
پادشاه آمد کنار دريا دست و روئى صفا بدهد ديد تار موئى پيچيده دور دستش مو را از آب کشيد ديد همينجور مىآيد. وقتى در آمد و اندازه زدند ديدند چهلگز است. پادشاه پرسيد 'اين مو مال کى ممکن است باشد؟' |
وزير گفت: 'قبله عالم به سلامت باشد اين مو مال صاحب آن شانه است که دختر پادشاه آن طرف دريا است و اينجور که مىگويند در خوشگلى تو همهٔ عالم طاق است و يک اردو خاطرخواه دارد. اما پدرش او را به کسى نمىدهد. مىگويد داماد بايد چهل شتر بار جواهر داشته باشد.' |
پادشاه که اين را شنيد چهل بار شتر جواهر و چهل بار قاطر طلا و چهل غلام زرين کمر با خودش برداشت و از راه خشکى خودش را رساند به شهر چهلگزه مو. پدر چهلگزه مو که همچو خواستگارى را ديد او را پسنديد اما دختر راضى نمىشد و گفت: 'کسى که من مىخواهم اين نيست.' |
حالا اينها را داشته باش بشنويد از پسر پادشاه که از وقتى پارفتنش به قصر دختر بريده شده بود، هفتهاى يک بار از زبان پيرهزن پيغامى از چهلگزه مو مىگرفت و پيغامى برايش راهى مىکرد تا اينکه پادشاه آنور دريا با آن جاه و جلال به خواستگارى دختر وارد شد. پسر براى دختر پيغام فرستاد که حالا چه کنيم؟ دختر جواب داد: 'روزى که مىخواهند مرا ببرند بيا با لباس درويشى ميان مردم جلو ميدان بايست من بهات مىگويم تسمهٔ جلو اسبم را بگيري، همينکه گرفتى و چند قدمى رفتى يکهو مىپرى رو اسب و با هم فرار مىکنيم.' |
پسر پادشاه لباس درويشى پوشيد و روزها گوش به زنگ تو بازار مدح مىخواند تا روزى که شنيد مىخواهند دختر را با داماد روانه کنند و قرار بر اين شده بود که عروس را ببرند به ولايت داماد، بساط عقد و عروسى را همانجا برقرار کنند. |
روز حرکت که رسيد چلگزه مو گفت: 'من بايد سوار اسب برق و باد بشوم.' و آنقدر اصرار کرد که پدرش ناچار دستور داد اسب برق و باد را از استبل شاهى آوردند بيرون زين و يراق مجلل کردند و دختر سوار شد. |
پادشاه گفت: 'پس بگذار ميرآخور مخصوص دهنهاش را بگيرد نگهدارد که مبادا آسيبى بت برسد.' |
چلگيس گفت: 'نه خودم يکى را انتخاب مىکنم که جلودارم بشود.' |
وقتى از قصر وارد ميدان شدند، ديدند درويشى جلو صف مردم ايستاده مدح مىخواند چلگيس گفت: 'آن درويش را صدا کنيد بگوئيد بيايد دهنهٔ اسب مرا بگيرد.' |
رفتند درويش را آوردند دهنه را دادند دستش. دو تا پادشاهها دوشادوش از جلو و چلگيس از عقب و ديگران هم از پشت سر راه افتادند. هنوز چند قدمى نرفته بودند که يکهو مردم ديدند درويش جستى زد پريد رو اسب پشت سر چهلگزه مو و رکاب زد و اسب از جا کند و تا جماعت بههم گفتند که چى بود و چى شد و درويش دختر را کجا برد اسب و چلگيس و درويش مثل برق و باد از نظرها غالب شدند. |
بارى چه دردسر بدهم. پسر پادشاه چلگزه مو را آورد به شهر خودشان و يکسر رفتند وارد قصر شدند. پسر وزير هم بعد از چند روز به سلامتى سرو کلهاش پيدا شد. شهر را چراغان و آئينهبندان کردند. چهل روز جشن گرفتند و دست چلگيس را گرفتند گذاشتند توى دست پسر پادشاه. |
همچنين که آنها به مراد و مطلب خودشان رسيدند شما هم به مراد و مطلبى که داريد برسيد. انشاءالله. |
- چلگزه مو |
- قصههاى کتاب کوچه صفحه ۱۷۳ |
- گردآورى و تأليف احمد شاملو |
- چاپ اول نشر آرش، استکهلم سوئد ۱۳۷۱ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) |
همچنین مشاهده کنید
- گل به صنوبر چه کرد؟
- چوپان کچل
- پادشاه و وزیر
- لجباز
- تیستیس مَدَسینا
- شاهزادهٔ حلوافروش (۲)
- شاهزادهٔ حلوافروش
- بوذرجمهر و خزانهدار انوشیروان
- تنبل و کور
- سبزعلی، سبزهقبا(۲)
- آدم بدبخت
- شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن
- سنگپا به سرزنان
- فاطمهخانم
- تعبیر خواب
- مهاجرت
- درویش و اژدهای هفت سر
- معنی حرف سلطان و پوستفروش
- سنگ صبور
- کک به تنور
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل روز معلم معلمان رهبر انقلاب دولت مجلس شورای اسلامی مجلس دولت سیزدهم خلیج فارس حجاب شهید مطهری
تهران هواشناسی سلامت شهرداری تهران سیل پلیس قوه قضاییه آموزش و پرورش بارش باران سازمان هواشناسی قتل دستگیری
بانک مرکزی خودرو ارز قیمت دلار قیمت خودرو ایران خودرو قیمت طلا دلار سایپا بازار خودرو کارگران تورم
مسعود اسکویی فضای مجازی تلویزیون سریال سینمای ایران سینما دفاع مقدس موسیقی فیلم
دانشگاه علوم پزشکی مکزیک
غزه رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین آمریکا چین روسیه حماس نوار غزه عربستان اوکراین نتانیاهو
پرسپولیس استقلال فوتبال سپاهان تراکتور باشگاه استقلال لیگ برتر ایران رئال مادرید بایرن مونیخ لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر باشگاه پرسپولیس
اینستاگرام همراه اول دبی اپل ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات گوگل پهپاد
کبد چرب بیماری قلبی کاهش وزن دیابت داروخانه قهوه صبحانه بارداری